اشعار سعید بیابانکی

بوی صلوات می دهد دستانم / سعید بیابانکی

تا داشته ام فقط تو را داشته ام
با یاد تو قدّ و قامت افراشته ام

بوی صلوات می دهد دستانم
از بس که گل محمدی کاشته  ام

822 1 4.8

آمد بهار و مجلس غم را به توپ بست  / سعید بیابانکی

سال جدید بود و زمستان ادامه داشت 
سرما ادامه داشت و باران ادامه داشت 
 
یک سال گشته بود زمین گرد آفتاب 
سرگیجه های ماه،کماکان ادامه داشت 
 
سرمای دی به پنجره ها پشت کرده بود 
ای کاش این شب این شب عریان ادامه داشت 
 
تقویم پار، منگنه می شد به خاطرات  
مادر نبود و شعر پریشان ادامه داشت 
  
آمد بهار و مجلس غم را به توپ بست 
یعنی هنوز سلطه ی سلطان ادامه داشت 
 
قرنی جدید آمده بود از پس قرون 
اما هنوز غربت انسان ادامه داشت 
 
وا کرده بود لب به دعا هفت سین نو  
اما سکوت حافظ و قرآن ادامه داشت 
 
شاعر تمام شب به سرودن ادامه داد 
باران ادامه داشت خیابان ادامه داشت... 

743 2 4

چقدر قمری بی آشیان درآوردیم / سعید بیابانکی

میان خاک، سر از آسمان درآوردیم
چقدر قمری بی آشیان درآوردیم

وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره ی نیمه جان درآوردیم

چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر
چقدر آینه و شمعدان درآوردیم

لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک
درست موسم خرماپزان در آوردیم

به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم
عجیب بود که آتشفشان درآوردیم

به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت
چقدر از دل سنگت جوان درآوردیم

چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
ز خاک تیره ولی استخوان درآوردیم

برای آنکه بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان درآوردیم*

شما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم، نان درآوردیم

به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها
برای این سر بی خانمان درآوردیم

و آب های جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم و زبان درآوردیم



*این بیت را محمد سعید میرزایی به این غزل هدیه کرد

10388 7 4.72

مالک اشتر مگر از روی زین افتاده است؟ / سعید بیابانکی

آتش داغی به جان مؤمنین افتاده است
گوییا از اسب، کوهی بر زمین افتاده است

شانه‌های مرتضی لرزید ازاین داغ سترگ
مالک اشتر مگر از روی زین افتاده است؟

عطر جنت در فضا پیچیده از هر سو؛ مگر،
کاروان مُشک در میدان مین افتاده است؟

چار سوی این کبوترهای پرپر را ببین
آیه‌های روشن زیتون و تین افتاده است

دست‌ بر دامان شاه تشنه‌کامان یافتند
دست‌هایش را که دور از آستین افتاده است

زوزه ی کفتارها از هر طرف برخاسته‌ست
شک ندارم این که شیری در کمین افتاده است

کربلا در کربلا تکرار شد بار دگر
ماه زیر خنجر شمر لعین افتاده است

محشر کبراست در کرمان و در تهران و قم
در رگان شهر، شور اربعین افتاده است

کوه آهن بر زمین افتاده یاران کاین‌چنین
لرزه بر اندام کاخ ظالمین افتاده است

سر جدا... پیکر جدا... این سرنوشت لاله‌هاست
خاتم مُلک سلیمان بی‌نگین افتاده است
 
2172 1 4.15

میان معرکه هم ایستاده‌ای به نماز / سعید بیابانکی

سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری

سری که بود دمادم به روی دوشِ نبی
سری که بر سرِ نی شد به جرم حق‌طلبی

سرت شریف‌ترین سجده‌گاهِ باران است
سرت امانتِ سنگینِ روزگاران است

منم مسافر بی‌زاد و برگ و بی‌توشه
سلامِ من به تو، ای قبله‌گاهِ شش‌گوشه

سلام وارث آدم، سلام وارث نور
سلام ماه درخشانِ آسمان و تنور

سلام تشنه‌لبِ کشتۀ میانِ دو رود
سلام خیمۀ جانت اسیر آتش و دود

سلام ما به تو ای پادشاه درویشان
چه می‌کنند ببین با تو این کج‌اندیشان

تو آبروی شرف، آبروی مرگ شدی
کتاب وحی تو بودی و برگ برگ شدی

تو در عراقی و رو کرده‌ای به سمت حجاز
میان معرکه هم ایستاده‌ای به نماز

بخوان که دل به نوایی دگر نمی‌بندم
که خورده تیر غمت بر دوازده‌بندم

چه با مرام شما کرده‌اند بی‌دینان
هزار بار تو را سر بریده‌اند اینان

چه سود بعدِ تو چون برده، بندگی کردن
حباب‌وار، یزیدانه زندگی کردن

حسین گفتن و دل باختن به خویِ یزید
بدا به غیرت ما کوفیانِ عصر جدید

چه زود در کنفِ رنگ و رِیب فرسودن
مدام بردۀ تزویر و زور و زر بودن

چه سود دل به غمت دادن و زبانم لال
حسین گفتن و... آتش زدن به بیت‌المال

حسین، کوفی پیمان‌شکن نمی‌خواهد
حسین، سینه‌زنِ راهزن نمی‌خواهد

حسین را، ز مرامش شناختن هنر است
حسین دیگری از نو نساختن هنر است

«بزرگ فلسفۀ قتل شاه دین این است
که مرگ سرخ به از زندگی ننگین است»


شبی رسیده ز ره، شب نگو، بگو سالی
ببین ز خواجۀ رندان گرفته‌ام فالی

«نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه‌های غریبانه قصه پردازم»

سلام، کوهِ غم و کوهِ صبر و کوهِ بلا
سلام، حنجرۀ بی‌بدیل کرب‌وبلا

تو با مرامِ حسینی میان کوفه و شام
بنای ظلم فرو ریختی به تیغ کلام

بگو به ما که به گوشَت مگر چه خواند حسین
بگو! مگر ز لبانش چه دُرّ فشاند حسین

بگو که گفت من این راه را به سر رفتم
به پای‌بوسیِ این راهِ پرخطر رفتم

تو هم به پای برو ما نگاهمان که یکی‌ست
مراممان که یکی رسم و راهمان که یکی‌ست

بگو که گفت: هلا نور چشم من زینب!
بخوان به نام گل سرخ در صحاریِ شب

بخوان که دود شود دودمان دشمن تو
بنای جور بلرزد ز خطبه خواندن تو

نبینمت که اسیر حرامیان باشی
اسیر فتنه و نیرنگ شامیان باشی

که در عشیرۀ ما عشق، ارث اجدادی‌ست
اسارت است که سنگِ بنای آزادی‌ست

سلام ما به اسارت، سلام ما به دمشق
سلام ما به پیام‌آورِ قبیلۀ عشق

ببین نشسته به خون، مقتل لهوفیِ ما
گرفته رنگِ فغان نامه‌های کوفیِ ما

شرابِ نور که هشیار و مست خورده تویی
که گفته‌ است که کشتی شکست‌خورده تویی

سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری

لینک منبع:

http://www.shereheyat.ir/poetry/poems/%D9%BE%DB%8C%D8%A7%D9%85%E2%80%8C%D8%A2%D9%88%D8%B1%D9%90-%D9%82%D8%A8%DB%8C%D9%84%DB%80-%D8%B9%D8%B4%D9%82
6099 13 4.5

چه بهاری ست که آفت زده فروردینش / سعید بیابانکی

چه بهاری ست که آفت زده فروردینش

و لجن می چکد از چارقد چرکینش
 
چه بهاری ست که می آید و زهرابه ی مرگ
دم به دم می چکد از داس شقایق چینش
 
چه بهاریست که جای گل و آواز و درخت
خرمنی خرملخ انداخته در خورجینش
 
چه بهاری ست که در دایره ای از کف و خون
چون گلی یخ زده پر ریخته بلدرچینش
 
داد از این کرگدن وحشی صحرا پیما
یاد پاییز به خیر و کهر نوزینش
 
ما که چون زاغچه ها سرخوش و خندان بودیم
با زمستان و درختان بلور آجینش
 
دست دهقان گنه کار، تبر باران باد!
تا دگر بار اجابت نشود آمینش...
4883 0 4.68

باید گدا و در به در از چین بیاوریم / سعید بیابانکی

زشت است این که گیره سر از چین بیاوریم
کبریت های بی خطر از چین بیاوریم

آورده ایم هر چه شما فکر می کنید
چیزی نمانده شعر تر از چین بیاوریم

هر چند توی کشور ایران زیاد هست
ما می رویم گور خر از چین بیاوریم

آورده ایم ما نمک از ساحل غنا
پس واجب است نیشکر از چین بیاوریم

هی نیش می زنند و عسل هم نمی دهند
زنبورهای کارگر از چین بیاوریم؟

خواننده ها چقدر زمخت اند و بدصدا
من هم موافقم قمر از چین بیاوریم

حالا که خوشگلان همه رقاص گشته اند
پس واجب است شافنر از چین بیاوریم

خشکیده است، پس بدهیمش به روسیه
دریای خوشگل خزر از چین بیاوریم

تا آن که جمعیت دو برابر شود سریع
باید که دختر و پسر از چین بیاوریم

حالا که نیست کارِ بُزان پای کوفتن
ما می رویم گاو نر از چین بیاوریم

اصلاً اداره کردن کشور که سخت نیست
تا وقت هست، یک نفر از چین بیاوریم

یک روز اگر که مردم ایران غنی شوند
باید گدا و در به در از چین بیاوریم

گویند سرّ عشق مگویید و مشنوید
ما می رویم لال و کر از چین بیاوریم
7000 0 4.17

تا که کج می ایستد شاهین میزان های ما / سعید بیابانکی

تا که کج می ایستد شاهین میزان های ما
بر فراز نیزه خواهد رفت قرآن های ما
 
گرگ هاتان کی حریف بره هامان می شدند 
راست می گفتند اگر یک بار چوپان های ما
 
سال ها چون غنچه ها خاموش ماندیم و دریغ 
چاک خورد از فرط خاموشی گریبان های ما
 
در شبی تاریک و بیم موج و گردابی چنین 
دست طوفان بلا افتاده سکان های ما
 
شعرهای داغ ما هم از دهان افتاده است 
بس که از سرما به هم چفت است دندان های ما
 
هر که سیر از خوان ما برخاست نان از ما برید 
بشکند، ای دوستان! دست نمکدان های ما
 
ماه من یک تخته بر دارد گر از دکان خویش 
تخته خواهد شد در این بازار، دکان های ما!
4875 2 4.92

که کار منتظرانت، همیشه بیداری ست / سعید بیابانکی

 

بیا که آینه ی روزگار زنگاری ست
بیا که زخمِ زبان های دوستان، کاری ست
 
به انتظار نشستن در این زمانه ی یأس
برای منتظران، چاره نیست؛ ناچاری ست
 
به ما مخند اگر شعرهای ساده ی ما
قبول طبع شما نیست؛ کوچه بازاری ست
 
چه قاب ها و چه تندیس های زرّینی
گرفته ایم به نامت که کنج انباری ست!
 
نیامدی که کپرهای ما کلنگی بود
کنون بیا که بناهایمان طلاکاری ست
 
به این خوشیم که یک شب به نام تان شادیم
تمام سال اگر کارمان عزاداری ست
 
نه این که جمعه فقط صبح زود بیدارند
که کار منتظرانت همیشه بیداری ست
 
به قول خواجه ی ما در هوای طرّه ی تو
«چه جای دم زدن نافه های تاتاری ست؟» 
2949 0 5

گورخرها! گورخرهای نجیبِ راه راه / سعید بیابانکی


گورخرها! گورخرهای نجیبِ راه راه
با شمایم با شما زندانیان بی گناه

می دوید و گاه می بینم شماها را سفید
می رمید و گاه می یابم شماها را سیاه

روزگاری در همین صحرای بی آب و علف
گوش و سُم های شماها را به هم می دوخت شاه

شاه می آمد نشان می داد پشت این درخت
با تفاخر چنگ و دندانِ پلنگان را به ماه

با کنیزان می نشست و جام می زد رنگ رنگ
با وزیران می نشست و خنده می زد قاه قاه

با شمایم گورخرها گورتان را گم کنید
پادشاه انگار دارد می رسد از گرد راه

گورهای دسته جمعی را به خاطر آورید
گورخرها! گورخرهای نجیبِ راه راه...

1954 0 5

به نام عشق که زیباترین سرآغاز است / سعید بیابانکی

به نام عشق که زیباترین سرآغاز است
هنوز شیشه ی عطر غزل درش باز است

جهان تمام شد و ماهپاره های زمین
هنوز هم که هنوز است کارشان ناز است

هزار پند به گوشم پدر فشرد و نگفت
که عشق حادثه ای خانمان برانداز است

پدر نگفت چه رازی ست اینکه تنها عشق
کلید این دل ناکوک ناخوش آواز است

به بام شاه و گدا مثل ابر می بارد
چقدر عشق شریف است و دست دل باز است

بگو هرآنچه دلت خواست را به حضرت عشق
چرا که سنگ صبور است و محرم راز است

ولی بدان که شکار عقاب خواهد شد
کبوتری که زیادی بلندپرواز است
11422 9 3.91

آه ای خنده ی سیاه و سفید / سعید بیابانکی

نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
 
کوچه مشتاق گام هایت ماند
خانه چشم انتظار در زدنت
 
مثل این که همین پریشب بود
آمدی با پسرعموهایت
 
خنده هایت درست یادم هست
بس که آشفته بود موهایت
 
رو به من... رو به دوربین با شوق
ایستادید سر به زیر و نجیب
 
آخرین عکس یادگاری تان
بین این قاب ها چقدر غریب...
 
هیچ عکاس عاقلی جز من
دل به این عکس ها نمی بندد
 
تازه آن هم به عکس ساده ی تو
که سیاه و سفید می خندد  
 
دور تا دور این مغازه پُر است
از هزاران هزار عکس جدید
 
تو کجایی؟ کجا؟ نمی دانم!
آه ای خنده ی سیاه و سفید
 
تو از این قاب ها رها شده ای
دوستانت اسیرتر شده اند
 
تو جوان مانده ای، رفیقانت
نوزده سال پیرتر شده اند
 
صبح شنبه، چه صبح تلخی بود
از خودم پاک نا امید شدم
 
قاب عکس تو بر زمین افتاد
به همین سادگی شهید شدم
5362 0 4.88

از چشم‌ هایت می ‌روم آهو بچینم / سعید بیابانکی

از چشم‌ هایت می ‌روم آهو بچینم 
یا نه چراغستانی از جادو بچینم
 
باید پی تکرار تو تا بی‌ نهایت 
آیینه‌ ها را با تو رو در رو بچینم
 
فانوس‌ های روشن دلتنگی ‌ام را 
تا کی در این دالان تو در تو بچینم؟
 
یا کوزه‌ های تشنه کامم را شبانه 
پُر مِی کنم پنهان و در پستو بچینم
 
کی می‌ رسی از راه ای خورشید ای پیر 
کز دست تو کشکول ‌ها یاهو بچینم
 
کی می‌ رسی تا من هزاران گوشه آواز 
از مسجد آدینه تا خواجو بچینم
 
لب‌ های شور من به هم می‌ چسبد آرام 
گر بوسه‌ای شیرین از آن کندو بچینم
 
یک شب در این دالان قدم بگذار تا من 
یک عمر نرگس بو کنم شب ‌بو بچینم
 
امشب مهیا کن شراب و شعر حافظ 
تا سفره ‌ای رنگی برای او بچینم 
2703 0 3.67

شايد به فكر يك غزل ديگر است او... / سعید بیابانکی

 

پنداشتم كه باغ گلي پرپر است او
ديدم كه نه... برادر من قيصر است او

هركوچه باغ را كه سرك مي كشم هنوز
مي بينم از تمام درختان سر است او

ديروز اگر براي شما شعر تر سرود
امروز هم بهانه ي چشم تر است او

يك عمر آبروي چمن بوده اين درخت
امروز اگر خزان زده و لاغر است او

در خاك مي تپد دل گرمش به ياد ما
چون آتش نهفته به خاكستر است او

او را به آسمان بسپارش به خاك... نه
مثل كبوتران حرم پرپر است او

گاهي زلال و نرم... گهي تند و گاه تيز
تلفيق آب و آينه و خنجر است او

آرام آرميده در اين حجم ترمه پوش
شايد به فكر يك غزل ديگر است او...

 

 

3003 2 4.83

به بام آمدم و قعر چاه را دیدم / سعید بیابانکی

به بام آمدم و قرص ماه را دیدم
شکوه مسجد و میدان شاه را دیدم

به بام آمدم و چشم دوختم به غروب
به خون تپیده ترین بی گناه را دیدم

به بام آمدم و در مسیر آمدنت
کبوتران سپید و سیاه را دیدم

تو خواب بودی و من پشت میله های قفس
ستاره های شب راه راه را دیدم

تو خواب بودی و من دست گرگ را خواندم
به بام آمدم و قعر چاه را دیدم

به می فروش بگو سی شب است منتظرم
بیا که گوشه ابروی ماه را دیدم!

 

3283 1 4.5

مادر کجاست قبله نمایی که داشتم؟ / سعید بیابانکی

یادش به خیر دست دعایی که داشتم
تسبیح و جانماز و خدایی که داشتم

دل نه، کویر زخمی فریاد بود و عشق
یادش به خیر کرب و بلایی که داشتم

ای دل به یاد بخت سپیدی که داشتی
می پیچمت به شال عزایی که داشتم

دست مرا بگیر و بلندم کن ای غزل
یک لحظه باش جای عصایی که داشتم

ای آسمان دریچه ی نوری به من ببخش
امشب به یاد پنجره هایی که داشتم

این جاده ها کدام به آن خسته می رسند
مادر کجاست قبله نمایی که داشتم؟

دادم تو را به خسته ترین عابر زمین
مثل سمند نعل طلایی که داشتم
 

5444 1 4.42

اشكی كه روی گونه ی من پا گذاشته است / سعید بیابانکی

دلتنگی مرا به تماشا گذاشته است
اشكی كه روی گونه ی من پا گذاشته است
 
همزاد با تمامی تنهایی من است
مردی كه سر به دامن صحرا گذاشته است
 
این كیست این كه غربت چشمان خویش را
در كوله‌ بار خستگی ‌ام جا گذاشته است
 
این كیست این كه این همه دل‌ های تشنه را
در خشكسال عاطفه تنها گذاشته است
 
خورشید چشم اوست كه هر روز هفته را
چشم انتظار مشرق فردا گذاشته است
3078 2 3.5

این گرگ های شب زده دنبال فرصت اند... / سعید بیابانکی

 

ای آن که چشم های تو آیات رحمت اند!
آیینه ها برای تو اسباب زحمت اند
 
آن چشم های پاک، در این برزخ دروغ
آینه ی تمام نمای صداقت اند
 
این مردم سیاه در آن خانه ی سفید
تلفیق ماهرانه ای از نور و ظلمت اند
 
آن چشم های مست به اندازه هوشیار
در روزگار ظلم، نماد عدالت اند
 
خاموش و روشن اند میان نبود و بود
روشن ترین دلیل حضورند و غیبت اند
 
عمری ست در غیاب تو و چشم های تو
این گرگ های شب زده دنبال فرصت اند
 
آیینه با خودت مبَر، ای روشنای محض!
آیینه ها برای تو اسباب زحمت اند
2046 0 5

مايه داري ديدم آنجا، بود چيني بند زن / سعید بیابانکی

 
رفته بودم چند روزي ـ جايتان خالي ـ پکن
لاي يک مليارد و صد مليون و اندي مرد و زن
 
اين زبان چينيان، آن قدرها هم سخت نيست
في المثل «چي چانگ چي چون چانگ» يعني نسترن
 
جزوه ي آموزش چيني خريدم صد دلار
بود وزن خالصش نزديک هفتاد و دو من
 
خطّ توليدي مجهّز ديدم از اقسام عطر
يک به يک در شيشه تُف مي کرد آهوي ختن
 
خطّ توليد ترقّه را به را و فِرت و فِرت
اندکي رفتم جلو، ديدم خطرناکه حسن!
 
نيمه شب رفتم به قبرستان چيني ها که بود
کارگاهِ جانماز و خطِّ توليد کفن
 
يک زن چيني ميان کوچه افتاد و شکست
اين هم اوصاف زنان چيني نازک بدن
 
چينيان خيلي غذاهاي عجيبي مي خورند
هم خورشت قورباغه، هم خوراک کرگدن
 
شغل هاي پُر درآمد هم در آنجا جالب است
مايه داري ديدم آنجا، بود چيني بند زن
 
بنده با صنعت گري گفتم که جنست بُنجل است
گفت با من: گر تو بهتر مي زني، بستان بزن
 
مثل چيني، مي شود خرد و خمير و ريز ريز
ريز علي، خود را بيندازد اگر لاي تِرن
 
يک شب آنجا بنده ديدم رونمايي مي کنند
خطِّ توليد دماغ و خطِّ توليد دهن
 
سال ديگر هم هنرمندان چيني مي رسند؛
سعدي و تاج و کمال الملک و بهزاد و شوپن!
 
حال مي کردند آنجا چينيانِ بي حجاب
هر چه گشتم من نديدم خودرويي هم نامِ وَن
 
واقعاً اين چينيانِ تيز، خيلي خبره اند
خبره در اجناس بُنجل را به ما انداختن
 
روز اوّل خامه را دادند جاي چسبِ چوب
روز دوم دستشويي را به جاي رخت کن
 
هر چه در خانه ست را يک روز از دَم بشمريد
چند در صد کار ايران است بالا غيرتاً؟
 
با تو اَم! حالا که من برگشته ام، نسبت به قبل
صد برابر بيشتر تر دوستت دارم، وطن!
 
5020 1 4.39

خدا کند که بهار رسیدنش برسد / سعید بیابانکی

 

خدا کند که بهار رسیدنش برسد
شب تولّد چشمان روشنش برسد
 
چو گرد بر سر راهش نشسته ام شب و روز
به این امید که دستم به دامنش برسد
 
هزار دست، پر از خواهش اند و گوش به زنگ
که آن انارترین، روز چیدنش برسد
 
چه سال ها که در این دشت منتظر ماندم
که دست خالی شوقم به خرمنش برسد
 
بر این مشام و بر این جان، چه می شود؟ یا رب!
نسیمی از چمنش، بویی از تنش برسد
 
خدای من! دل چشم انتظار من تا چند
به دوردست فلک بانگ شیونش برسد؟
 
چقدر بر لب این جاده منتظر ماندن
خدا کند که از آن دور، توسنش برسد
3250 0 4.11

نکند به ما نتابی، گل آفتابگردان! / سعید بیابانکی

 

                                                                       «مکش انتظار دیگر، گل آفتابگردان!
                                                                      که سپیده خورده خنجر، گل آفتابگردان!»
                                                                                               (خسرو احتشامی)
تو چراغ آفتابی، گل آفتابگردان!
نکند به ما نتابی، گل آفتابگردان!
 
گل آفتاب ما را لب کوه سر بریدند
نکند هنوز خوابی؟ گل آفتابگردان!
 
نه گلی فقط، که نوری، نه که نور، بوی باران
تو صدای پای آبی، گل آفتابگردان!
 
نه گلی، نه آفتابی، من و این هوای ابری
نکند به ما نتابی! گل آفتابگردان!
 
تو بتاب و گل بیفشان،«سر آن ندارد امشب
که برآید آفتابی»، گل آفتابگردان!
12389 0 3.77

پدر مرد من به تنهایی ادبیات پایداری بود .... / سعید بیابانکی

دور تا دور حوض خانه ی ما
پوکه های گلوله گل داده است
پوکه های گلوله را آری
پدر از آسمان فرستاده است

عید آن سال ،حوض خانه ی ما
گل نداد و گلوله باران شد
پدرم رفت و بعد هشت بهار
پوکه های گلوله گلدان شد
 
پدرم تکه تکه هر چه که داشت
رفت همراه با عصاهایش
سال پنجاه و هفت چشمانش
سال هفتاد و پنج پاهایش

پدرم کنج جانماز خودش
بی نیاز از تمام خواهش ها
سندی بود و بایگانی شد
کنج بنیاد حفظ ارزش ها

روی این تخت رنگ و رو رفته
پدرم کوه بردباری بود
پدر مرد من به تنهایی
ادبیات پایداری بود ....

4193 0 4.42

زبان مشترکِ مردمِ جهان شعر است / سعید بیابانکی

خیال می کنم این بغض ناگهان شعر است
همین یقین فروخفته در گمان شعر است
 
همین که اشک مرا و تو را درآورده است
همین، همین دو سه تا تکه استخوان شعر است
 
همین که می رود از دست شهر، دست به دست
همین شقایق بی نام و بی نشان شعر است
 
چه حکمتی است در این وصفِ جمع ناشدنی
که هم زمان غمِ نانْ شعر و بوی نانْ شعر است
 
تو بی دلیل به دنبال شعر تازه مگرد
همین که می چکد از چشم آسمان شعر است
 
از این که دفتر شعرش هزار برگ شده است
بهار نه، به نظر می رسد خزان شعر است
 
به گوشه گوشه ی شهرم نوشته ام بیتی
تو رفته ای و سراپای اصفهان شعر است
 
خلاصه اینکه به فتوای شاعرانه ی من
زبان مشترکِ مردمِ جهان شعر است...
3538 0 4

عمری گذشت و ساخته ام با نداشتن / سعید بیابانکی

 

آن روزها که چشم تو را کم نداشتم
پیراهنی به رنگ محرّم نداشتم
 
هرگز نمی سرودمت، ای آبی زلال!
طبعی اگر به پاکی شبنم نداشتم
 
این روح شاعرانه ی زیبا پرست را
آن روزها که با تو نبودم، نداشتم
 
گر وا نبود پنچره ام رو به سوی تو
کاری به کار مردم عالم نداشتم
 
باور کن ـ ای رفیق!ـ اگر دوری ات نبود
میلی به این تغزّل پُر غم نداشتم
 
دیشب کسی نبود و برای گریستن
غیر از صفای آینه هم دم نداشتم
 
عمری گذشت و ساخته ام با نداشتن
ای دل! چه خوب بود تو را هم نداشتم
14245 4 4.28

عشق، هر روز به تکرار تو بر می خیزد / سعید بیابانکی

 

عشق، هر روز به تکرار تو بر می خیزد
اشک، هر صبح به دیدار تو بر می خیزد
 
ای مسافر! به گلاب نگهم خواهم شست
گرد و خاکی که ز رخسار تو بر می خیزد
 
مگر ـ ای دشت عطش نوش!ـ گناهی داری؟
کآسمان نیز به انکار تو بر می خیزد
 
تو به پا خیز و بخواه از دل من؛ بر خیزد
شک ندارم که به اصرار تو بر می خیزد
 
شعر می خوانم و یک دشت غم و آهن و آه
از گلوی تر نی زار تو بر می خیزد
 
مگر آن دست چه بخشیده به آغوش فرات؟
که از آن بوی علم دار تو بر می خیزد
 
پاس می دارمت ای باغ! که هر روز، بهار
به تماشای سپیدار تو بر می خیزد
 
ای که یک قافله خورشید به خون آغشته
بامداد از لب دیوار تو بر می خیزد!
 
کیستم من که به تکرار غمت بنشینم؟
عشق، هر روز به تکرار تو بر می خیزد
4846 0 4.15

چگونه گل نکند بغض جمکرانی من؟! / سعید بیابانکی

 

گرفته بوی تو را خلوت خزانی من
کجایی؟ ای گل شب بوی بی نشانی من!
 
غزل برای تو سر می بُرم، عزیزترین!
اگر شبانه بیایی به میهمانی من
 
چنین که بوی تنت در رواق ها جاری ست
چگونه گل نکند بغض جمکرانی من؟!
 
عجب حکایت تلخی ست نا امید شدن
شما کجا و من و چادر شبانی من؟!
 
در این تغزّل کوچک سرودمت، ای خوب!
خدا کند که بخندی به ناتوانی من
 
به پای بوس تو، آیینه دست چین کردم
کجایی؟ ای گل شب بوی بی نشانی من!
3364 0 4.71

او که نامش کوه ها را از غرور انداخته ست / سعید بیابانکی

 

غم درون سينه ام يکباره شور انداخته ست
کودکي سنگي در اين حوض بلور انداخته ست
 
کاش با ته جرعه اي جان مرا روشن کند
او که در پستو شراب از جنس نور انداخته ست
 
مثل مينا گرچه دست افشان به بزم اش بوده ام
او مرا لاجرعه نوشيده ست و دور انداخته ست
 
من کجا کي مي رسد دستم به آن بالابلند؟
او که نامش کوه ها را از غرور انداخته ست
 
با تني آکنده از زخم و دلي لبريز داغ
زندگي ما را ميان آب شور انداخته ست
 
شب به قصد صيد تنها سکّه ي اين آسمان
هفت جاي کهکشان، رندانه تور انداخته ست
 
بشکند دستي که خورشيد فروزان مرا
چيده است از آسمان و در تنور انداخته ست

 

2221 0 3.8

فراز منبر نی قرص ماه می بینم / سعید بیابانکی

فراز منبر نی قرص ماه می بینم 
خدای من نکند اشتباه می بینم 
 
بتاب یوسف من بوی گرگ می شنوم 
بتاب راه دراز است و چاه می بینم 
 
نظاره می کنم از راه دور، سرها را 
جوان و پیر و سفید و سیاه می بینم 
 
به آیه های کتاب غمت که می نگرم 
تمام را «به کدامین گناه» می بینم 
 
به احترام سرت سر به مهر می سایم 
و قتلگاه تو را قبله گاه می بینم
3494 1 5

ما را نمی فهمند آدم های کوچک / سعید بیابانکی

 

هر روز با انبوهی از غم های کوچک
گم می شوم در بین آدم های کوچک
 
سرمایه ی احساس من مشتی دو بیتی ست
عمری ست می بالم به این غم های کوچک
 
گل برگ ها هم پاکی ام را می شناسند
مثل تمام قطره شبنم های کوچک
 
با آن که بیهوده ست، اما می سپارم
زخم بزرگم را به مرهم های کوچک
 
پیچیده بوی «محتشم» مثل نسیمی
در سینه ها مان؛ این محرّم های کوچک
 
غم های مان اندازه ی صحرا بزرگند
ما را نمی فهمند آدم های کوچک
2185 0 4.08

بگذار این شاعر جوانی کرده باشد / سعید بیابانکی

بگذار این شاعر جوانی کرده باشد 
با واژه ها نامهربانی کرده باشد 
 
بگذار ما را باد با خود برده باشد 
تنهایی ما را جهانی کرده باشد 
 
بگذار بین دوستان و دشمنانت 
خنجر فقط پا در میانی کرده باشد 
 
می داند احوال من بی برگ و بر را 
هر کس که عمری باغبانی کرده باشد 
 
کی دیده ای یک زنبق هفتاد و یک برگ 
بالای نی شیرین زبانی کرده باشد؟ 
 
ای گل! نبینم نشنوم دست پلیدی 
لب هایتان را خیزرانی کرده باشد
1727 0 4.33

کاروان می برد نیم دیگر خورشید را / سعید بیابانکی

 

دشت می بلعید کم کم پیکر خورشید را
بر فراز نیزه می دیدم سر خورشید را
 
آسمان گو تا بشوید با گلاب اشک ها
گیسوان خفته در خاکستر خورشید را
 
بوریایی نیست در این دشت تا پنهان کند
پیکر از بوریا عریان تر خورشید را
 
چشم های خفته در خون شفق را وا کنید
تا ببیند کهکشان پرپر خورشید را
 
نیمی از خورشید در سیلاب خون افتاده بود
کاروان می برد نیم دیگر خورشید را
 
کاروان بود و گلوی زخمی زنگوله ها
ساربان دزدیده بود انگشتر خورشید را
 
آه، اشترها چه غمگین و پریشان می روند
بر  فراز نیزه می بینم سر خورشید را
4639 3 4.53

آرزوي آب هم اين جا عطش نوشيدن است / سعید بیابانکی

 

پرده بر مي دارد امشب آفتاب از نيزه ها
مي دمد يک آسمان خورشيدِ ناب از نيزه ها
 
مي شناسي اين همه خورشيد خون آلود را
آه، اي خورشيد زخمي! رُخ متاب از نيزه ها
 
کهکشان است اين بيابان، چون که امشب مي دمد
ماهتاب از خيمه ها و آفتاب از نيزه ها
 
ريگ ريگش هم گواهي مي دهد روز حساب
کاين بيابان، خورده زخمِ بي حساب از نيزه ها
 
يال هايي سرخ و تن هايي به خون غلتيده است
يادگار اسب هاي بي رکاب از نيزه ها
 
آرزوي آب هم اين جا عطش نوشيدن است
خواهد آمد «العطش» ها را جواب از نيزه ها
 
باز هم جاري ست امشب رودرود از سينه ها
بس که مي آيد صداي آب آب از نيزه ها
 
گرچه اين جا موج موج تشنگي ها جاري است
مي تراود چشمه چشمه، شعر ناب از نيزه ها
2516 0 4.8

این لف و نشر یک دست، کار بزرگ عشق است / سعید بیابانکی

خورشید در تنور است، مهتاب در عماری
ای آسمان بی یار، بنشین به سوگواری
 
از دست عشق رفتند، آب آوران بی دست
افسوس برنیامد دستی برای یاری
 
این لف و نشر یک دست، کار بزرگ عشق است
-لیلا و بی قراری، مجنون و نی سواری-
 
باور نمی کنم تیغ این شعر را سروده است:
-دشتی ستاره باران، دشتی بنفشه کاری-
 
عمری است چون سپیدار، از ناخنان آن یار
مانده است بر تن من، زخمی به یادگاری:
 
«ای گنج نوشدارو، بر خستگان نظر کن
مرهم به دست و ما را، مجروح میگذاری»
2311 1 5

جز تشنگی انگار نمانده است حبیبی / سعید بیابانکی

پیچیده در این دشت عجب بوی عجیبی
بوی خوشی از نافه ی آهوی نجیبی
 
یا قافله ای رد شده بارش همه گلبرگ
جامانده از آن قافله عطر گل سیبی
 
کی لایق بوی خوشی از کوی بهشت است 
جانی که ازاین عطر نبرده است نصیبی
 
این گل، گل صدبرگ، نه هفتاد و دو برگ است 
لب تشنه و تنهاست چه مضمون غریبی
 
پیران همه رفتند جوانان همه رفتند
جز تشنگی انگار نمانده است حبیبی
 
گاهی سر نی بود و زمانی ته گودال 
طی کرد گل من چه فرازی چه نشیبی!
2156 0 4.6

پیچیده شمیمت همه جا، ای تن بی سر! / سعید بیابانکی

 

بگذار که این باغ، درش گم شده باشد
گل ‌های ترَش، برگ و برش، گم شده باشد
 
جز چشم به راهی، به چه دل خوش کند این باغ؟
گر قاصدک نامه برش گم شده باشد
 
باغ شب من کاش درش بسته بماند
ای کاش کلید سحرش گم شده باشد
 
بی اختر و ماه است دلم؛ مثل کسی که
صندوقچه ی سیم و زرش گم شده باشد
 
شب تیره و تار است و بلادیده و خاموش
انگار که قرص قمرش گم شده باشد
 
چاهی ست همه ناله و دشتی ست همه گرگ
خواب پدری که پسرش گم شده باشد
 
 
آن روز تو را یافتم افتاده و تنها
در هیبت نخلی که سرش گم شده باشد
 
پیچیده شمیمت همه جا، ای تن بی سر!
چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد
32336 75 4.04

گوش کن؛ انگار نجوا مي کند معبود با او / سعید بیابانکی

 

کيست اين؟ آواي کوهستاني داوود با او
هُرم صدها دشت با او، لطف صدها رود با او
 
نيزه نيزه زخم با او، کاسه کاسه داغ با من
چشمه چشمه اشک با من، خيمه خيمه دود با او
 
اي نسيم! آهسته پا بگذار سوي خيمه گاهش
گوش کن؛ انگار نجوا مي کند معبود با او
 
هرکه امشب تشنگي را يک سحر طاقت بيارد،
مي گذارد پا به يک درياي نامحدود با او
 
همرهان بار سفر بر بسته اند انگار و تنها
تشنگي مانده ست در اين ظهر قيراندود با او
 
از چه ـ اي غم!ـ قصّه ي تنهايي اش را مي نگاري؟
او که صدها کهکشان داغ مکرّر بود با او
 
صبح فردا، کوهساران شاهد ميلاد اويند
سرخي هفتاد  و يک خورشيد خون آلود با او 
2097 0 4.67

در تاریخ را ببند و برو... / سعید بیابانکی

این گرام شکسته روی سکوت
سوزنش گیر کرده است انگار
 
این قناری چقدر بی تاب است
مادرش دیر کرده است انگار
 
چه سماور ذغالیِ کسلی
هیچ کس چای از آن نمی نوشد
 
!نکند مرده اند اهل محل
در دلش سیر و سرکه می جوشد
 
شمعدان های رنگ رو رفته
قوریِ لب پریده ی چینی
 
هوس چای تازه کرده دلم
آی مادر! مرا نمیبینی؟
 
این صدای که بود می آمد
«سعدی از دست دوستان فریاد»
 
آن طرف بود روی آن دیوار
یادگاری به خط میر عماد
 
این دولول لمیده بر لب میز
عاشق بوی تند باروت است
 
چون خماری که دور مانده ز می
تشنه کام شراب شاتوت است
 
درکنار هم اند مثل دو چشم
هر دو چشم انتظار و چشم به راه
 
هردوشان پادشاه یک قلیان
شاه عباس و ناصرالدین شاه
 
تا که دنیا به هم نریخته است
روی این سفره ی قلمکاری
 
در تاریخ را ببند و برو
حاج عباس خان سمساری!
1895 0 5

هنوز شیشه ی عطر غزل درش باز است / سعید بیابانکی

 

به نام عشق که زیباترین سرآغاز است
هنوز شیشه ی عطر غزل درش باز است
 
جهان تمام شد و ماه پاره های زمین
هنوز هم که هنوز است، کارشان ناز است
 
هزرا پند به گوشم پدر فشرد و نگفت
که عشق، حادثه ای خانمان برانداز است
 
پدر نگفت چه رازی ست این که تنها عشق
کلید این دل ناکوک ناخوش آواز است
 
به بام شاه و گدا مثل ابر می بارد
چقدر عشق شریف است و دست و دل باز است
 
بگو هرآنچه دلت خواست را به حضرت عشق
چرا که سنگ صبور است و محرم راز است
 
ولی بدان که شکار عقاب خواهد شد
پرنده ای که زیادی بلند پرواز است
5239 4 3.59

این قدر بر این پیکر تفتیده متازید! / سعید بیابانکی

پیچایی گیسوی شکن در شکن است این؟
یا مطلع پیچیده ی شب های من است این؟ 
 
زیر قدم رهگذران له نشود ...آی
دل نیست که آلاله ی خونین کفن است این
 
نم نم بچشان بوسه ی خود را به لبانم
گیرایی بی حدّ شراب کهن است این 
 
بگذار در آغوش تو آرام بگیرم
دلچسب ترین شیوه ی جان باختن است این 
 
بنشین به تماشای فرو ریختن من
دل... نه! به خدا خانه ی ویران من است این 
 
ارزان مفروشید رفیقان! سر ما را 
زنهار! مگر یوسف بی پیرهن است این؟ 
 
سُم کوفته پاییز بر این دشت و گذشته است 
انگار نه انگار گل است این، چمن است این 
 
این قدر بر این پیکر تفتیده متازید!
سوگند که ایران من است این، وطن است این ...
3677 2 4.38

شب عاشوراست.. / سعید بیابانکی

شب عاشوراست
چراغ های شهر را خاموش کنید
بگذارید
آن ها که می خواهند کنار دریا بروند
بروند
3689 0 5

شمر تعزیه / سعید بیابانکی

نه سلامی
نه امضایی
نه عکسی
چه روزگار بدی دارد
شمر تعزیه
4143 0 2.67

برای سرودنت / سعید بیابانکی

لب این حوض می نشینم
چنگ آبی بر می دارم
و به آن زل می زنم
وقتی بهانه ای ندارم
برای سرودنت
3185 0 5

که از نافه، مُشک ختن آفریدی / سعید بیابانکی

خدا! از تو ممنون و متشکّرم من
تو طنّاز شيرين سخن آفريدي
 
مگر شاعران کارشان سکّه باشد
هزاران هزار انجمن آفريدي
 
به منظور گُل خوردن تيم ملي
هزاران زمین چمن آفریدی
 
برای جلوگیری از عِرق ملّی
کنار زمين، رخت کن آفريدي
 
تو از آدم و همسرش، مردماني
خفن در خفن در خفن آفريدي
 
زدی روی دست همه عطرسازان
که از نافه، مُشک ختن آفریدی
 
مگر کم شود روي گردن کلفتان
رقيب بشر، کرگدن آفريدي
 
مگر تار و ني را به عزّت رساني
«جليل» آفريدي، «حسن» آفريدي
 
بشر را شما، نرم، مانند اسفنج
دلش را ولي از چُدن آفريدي
 
شما «کدکني» را به شهرت رساندي
نسيم آفريدي، گون آفريدي!
 
شما در دهان بشر، اصل و مرغوب
دو فروند فندق شکن آفريدي
 
به منظور ارشاد اين خلق گمراه
به ما لطف کرديّ و وَن آفريدي
 
بني آدم از روح خود تا نترسد
بر آن روکشي مثل تن آفريدي
 
کمي خاک مرغوب فردوس را هم
به گُل پرچ کرديّ و زن آفريدي
 
از آن زن که در بيت قبلي سرشتي
شبي شاعري مثل من آفريدي!
 

 

1181 0 4

من مشکل حجاب ندارم؛ شما چطور؟! / سعید بیابانکی

من شاعرم، کتاب ندارم؛ شما چطور؟!
عمري ست جاي خواب ندارم؛ شما چطور؟!
 
در بانک هاي دولتي و غير دولتي
مثل شما حساب ندارم؛ شما چطور؟!
 
نه سبزم و نه قرمز و نه آبي و نه زرد
باور کنيد تاب ندارم؛ شما چطور؟!
 
افسرده ام به خودروي تک سرنشين خويش
ماشين خوش رکاب ندارم؛ شما چطور؟!
 
زلف مرا زمانه گرفت و ز بيخ کَند
من مشکل حجاب ندارم؛ شما چطور؟!
 
هر ساعتي به خانه بيايم دلم خوش است
يک ذرّه اضطراب ندارم؛ شما چطور؟!
 
زير دلم زده ست خوشي ـ بچّه ها! ـ ولي
ميلي به انقلاب ندارم؛ شما چطور؟!*
 
 
 
 
 
 
*منظور، ميدان انقلاب است صد البته!
 
1008 0 4.67

آی تیغ بی حیا!شرم کن وضو بگیر / سعید بیابانکی

ای سجود باشکوه و ای نماز بی نظیر
ای رکوع سربلندو ای قیام سر به زیر
 
در هجوم بغض ها ای صبور استوار
در میان تیرها ای شکست ناپذیر
 
شرع را تو رهنما، عقل را تو رهگشا
عشق را تو سر پناه، مرگ را تو دستگیر
 
فرش آستانه ات بوریایی از کرم
تخت پادشاهی ات دستبافی از حصیر
 
کیست این یگانه مرد، این غریب شب نورد
این که آشنای اوست هم صغیر و هم کبیر
 
کاش قدر سال بود آن شب سیاه و تلخ
آسمان تو غافلی زان طلوع ناگزیر
 
بعد از او نه من نه عشق، از تو خواهم ای فلک
یا ببندی ام به سنگ، یا بدوزی ام به تیر
 
دست بی وضو مزن بر ستیغ آفتاب
آی تیغ بی حیا! شرم کن وضو بگیر
 
لَختی ای پدر درنگ، پشت در نشسته اند
رشته های سرد اشک کاسه های گرم شیر 
2524 3 4.14

عشق را زیر خاک پنهان کرد / سعید بیابانکی

کوه آهسته گام برمی داشت
پیکر آفتاب بر دوشش
مثل آتش فشان خاموشی
کوه بود و غرور خاموشش
 
کوه می رفت و پا به پایش نیز
کاروان کاروان غم و اندوه
کوه می رفت و بر زمین می ماند
یک دماوند ماتم و اندوه
 
وقت آن بود تا در آن شب سرد
خاک، مهمان آفتاب شود
وقت آن بود سقف سنگی شب
خم شود، بشکند، خراب شود
 
کوه با آفتاب نیمه شبش
سینه ی خاک را چراغان کرد
دور از آن چشم های نامحرم
عشق را زیر خاک پنهان کرد
 
ماه از کوه چهره می دزدید
تاب آن دشت گریه پوش نداشت
کوه سنگین و خسته بر می گشت
آفتابی به روی دوش نداشت
 
کوه می رفت و پشت نخلستان
با دلی داغدار گم می شد
کوه می رفت و خانه ی خورشید
در مهی از غبار گم می شد...
1452 1 3.13

پيداست که برف ها پشيمان شده اند / سعید بیابانکی

 
در شهر، دَم از صفا و خوبي زده ايم
آلونک هاي شيکِ چوبي زده ايم
پيداست که برف ها پشيمان شده اند
از بس که ستاد برف روبي زده ايم
 
778 0 3.5

کار دشواري ست دزدي زحمت بسيار دارد / سعید بیابانکی

هرکسي در خانه اش اصوات ناهنجار دارد،
بي گمان همسايه ي بالايي اش گيتار دارد
 
يک نفر را مي شناسم روز و شب مشغول کار است
کار دشواري ست دزدي زحمت بسيار دارد
 
مي تواند وام هاي گُنده و سنگين بگيرد
گرچه او ضامن ندارد، ليک ضامن دار دارد
 
کارمندي که حقوقش از رئيسش بيشتر شد،
بي گمان او از مديرش «اين هوا» آمار دارد
 
دائماً بالا و پايين مي شود بازار، امّا
دکّه ي آدم فروشي روز و شب بازار دارد
 
چارپايانش چه حالي مي کنند آنجا يقيناً
جنگل دوري که آدم هاي آدم خوار دارد
 
بي گمان اخبار مي بيند، فقط هم «بيست و سي» را
هر که روي پشت بام خانه اش رادار دارد
 
عين پطرس، هُل نده انگشت خود را هر کجا هي!
بعضي از سوراخ ها، زنبور دارد، مار دارد
 
خاک بر سر مي شوم وقتي بيايد آن ضعيفه
زلزله وقتي بيايد، با خودش آوار دارد
 
شک ندارم نام آن يارو که مي آيد، جواد است
چون که شلوار خز و پيراهن گُل دار دارد!
 
گاه دلّاکي شما را مي برد با زور، حمّام
«چرخ بازيگر، از اين بازيچه ها بسيار دارد!»
 
729 0 5

بنده يک شاعر اولوالعزمم / سعید بیابانکی

شاعري با دبير کنگره گفت:
شرح حال مرا نمي داني؟!
 
بنده يک شاعر اولوالعزمم
شهره در نطق و در سخن داني
 
داوران گر برنده ام نکنند،
خودکشي مي کنم به آساني
 
مي روم پرت مي کنم خود را
آن چناني که افتم و داني
 
مي روم ماهواره، مي گويم
مرگ بر داوران ايراني
 
اصلاً از فرط فقر و بي کاري
مي شوم شاعري خياباني...
 
706 0 5

اين طرف گرچه مدادالعلما موجود است / سعید بیابانکی

 
اين طرف گرچه مدادالعلما موجود است
آن طرف نيز دماءالشّهدا موجود است
 
در و ديوار، پُر از صوم و صلات است و دعا
هر طرف مي نگري، قبله نما موجود است
 
ذرّه اي جاي تو و وسوسه ي شيطان نيست
تا بخواهيد در اين حجره، خدا موجود است
 
گرچه مصداق غنا مي شود اين بيت، ولي
تو بيا؛ رونق اگر نيست، صفا موجود است
 
هست اين حُجره ي من راه ميان بُر به خدا
مُهر و سجّاده و تسبيح و عبا موجود است
 
جيبي و تاقچه ايّ و بغلي و قدّي
همه جور آينه در حجره ي ما موجود است
 
«کربلا منتظر ماست» نداريم ولي
«هرکه دارد هوس کرب و بلا» موجود است
 
يک نظر تاقچه ي ديدني ام را تو ببين
حافظ و مثنوي و خمسه و دا موجود است
 
سي دي شاد نداريم؛ کراهت دارد
در عوض، سي دي اقسام عزا موجود است
 
خبري نيست از آن باد که در ذهن شماست
بس که در حجره ي من باد صبا موجود است
 
627 0

بترس از این همه لولو که پشت پنجره اند / سعید بیابانکی

 

شب است و باغچه های تهی ز میخک من
و بوی خاطره ها در حیاط کوچک من
 
حیاط خلوت من از سکوت سرشار است
کجاست نغمه ی غمگینت؟ ای چکاوک من!
 
به سکّه سکّه ی اشکم تو را خریدارم
تویی بهای پس اندازهای قلّک من
 
بگیر دست مرا، ای عروس دریایی!
بیا به یاری دنیای بی عروسک من
 
تو را به رشته ای از آرزو گره زده اند
به پشت پنجره ی سینه ی مشبّک من
 
کسی نیامده؛ حتّی کلاغ های سیاه
به قصد غارت جالیز بی مترسک من
 
کبوترانه بیا تخم آشتی بگذار
میان گودی انگشت های کوچک من1
 
شب است و خواب عمیقی ربوده شهر مرا
کجاست شیطنت کودکیّ و سوتک من؟
 
بترس از این همه لولو که پشت پنجره اند
بخواب شعر قشنگم! بخواب کودک من!
 
 
1-« و پرستوها در گودی انگشتان جوهری ام/تخم خواهند گذاشت» (فروغ فرّخزاد)
2559 1 4.67

یادش به خیر کرب و بلایی که داشتم / سعید بیابانکی

 

یادش به خیر، دست دعایی که داشتم
تسبیح و جانماز و خدایی که داشتم
 
دل نه، کویر زخمی فریاد بود و عشق
یادش به خیر کرب و بلایی که داشتم
 
ای دل! به یاد بخت سپیدی که داشتی
می پیچمت به شال عزایی که داشتم
 
دست مرا بگیر و بلندم کن، ای غزل!
یک لحظه باش جای عصایی که داشتم
 
ای آسمان! دریچه ی نوری به من ببخش
امشب به یاد پنجره هایی که داشتم
 
این جاده ها کدام به آن خسته می رسند
مادر! کجاست قبله نمایی که داشتم؟
 
دادم تو را به خسته ترین عابر زمین
مثل سمند نعل طلایی که داشتم
604 0 4.67

این جا چراغ چشم به راهی هنوز هست / سعید بیابانکی

در دیده ام نگاهی و آهی هنوز هست

باران اشک گاه به گاهی هنوز هست
 
هان، ای شب فلک زده! در مشت خالی ات
شکر خدا که سکّه ی ماهی هنوز هست
 
یک شب بکوب کوبه ی در را و باز شو
این جا چراغ چشم به راهی هنوز هست
 
عریان کنید جام می هفت ساله را
تا در من اشتیاق گناهی هنوز هست!
 
در چشم کهربایی ات، ای روشناترین!
میل ربودن پر کاهی هنوز هست
 
از شش جهت اگر چه قفس مانده ست و بس
فکر فرار باش که راهی هنوز هست
 
شکر خدا به میمنت روی و موی دوست
روز و شب سپید و سیاهی هنوز هست
 
با یک دروغ کهنه به خونم در افکنید
در دوردست، گرگی و چاهی هنوز هست
1079 0 5

تو خود نشاني محضي، تو خود دعاي مجسّم / سعید بیابانکی

شبي نشستم و گفتم دو خط دعا بنويسم

دعا به نيّت دفع قضا بلا بنويسم
 
ز همدلان سفر کرده ام سراغ بگيرم
به کوچه کوچه ي زلف تو نامه ها بنويسم
 
دعا و شکوه به هم تاب خورد و من متحيّر،
«کدام را ننويسم؟ کدام را بنويسم»1
 
هر آنچه را که نوشتم، مچاله کردم و گفتم
قلم دوباره بگيرم؛ از ابتدا بنويسم
 
دو قطره خون ز لبت در دوات تشنه ام افتاد
که من به ياد شهيدان کربلا بنويسم
 
صداي پاي قلم را شنيد کاغذ و گفتم
قلم به ليقه گذارم که بي صدا بنويسم
 
تو بي نشاني و کاغذ در انتظار رسيدن
که من نشاني کوي تو را کجا بنويسم
 
تو خود نشاني محضي، تو خود دعاي مجسّم
براي چون تو عزيزي، چرا، چرا بنويسم؟
 
 
1-مصرعی از فیاض لاهیجی
1229 0 5

بوسیدمت؛ لب و دهنم بوی گل گرفت / سعید بیابانکی

بوسیدمت؛ لب و دهنم بوی گل گرفت

بوییدمت؛ تمام تنم بوی گل گرفت
 
گل های سرخ چارقدت را تکاندی و
گل های خشک پیرهنم بوی گل گرفت
 
با عطر واژه ها به سراغ من آمدی
شعرم، ترانه ام، سخنم بوی گل گرفت
 
از راه دور فاتحه ای دود کردی و
در زیر خاک ها کفنم بوی گل گرفت
 
تا آمدی، به میمنت بوی زلف تو
در باغ، یاس و یاسمنم بوی گل گرفت
 
ای امتزاج شادی و غم! در کنار تو
خندیدنم، گریستنم، بوی گل گرفت
 
گرد از کتاب خانه ی من برگرفتی و
تاریخ مرده و کهنم بوی گل گرفت
 
خون تو دانه دانه، شبیه گل انار
پاشید بر شب و ... وطنم بوی گل گرفت
2226 0 5

عبادت به سمت خدا می فرستم / سعید بیابانکی

پدرجان! سلامٌ عليکم؛ من از شهر
برايت سلام و دعا مي فرستم
 
مگر قدر آن روستا را بداني
براي تو قدري هوا مي فرستم
 
کمي صبر کن، جان بابا به زودي
برايت کلاه و عصا مي فرستم
 
کمي صبر کن، بنده هم مثل «حافظ»
براي تو اسب و قبا مي فرستم
 
من اينجا شب و روز مشغول کارم
دو ماه است موشک فضا مي فرستم
 
سر صبح، گمرک، کوپن مي فروشم
سرِ شب، به مترو گدا مي فرستم
 
شب و نصف شب هم نمازم به راه است
عبادت به سمت خدا مي فرستم
 
به پيوست، از روزه و از نمازم
دو فهرست، محض ريا مي فرستم
 
و من کرده ام کارهاي بدي هم
که آن کارها را جدا مي فرستم
 
کريما!  رحيما! بزرگا! ببخشا
اگر خواهش نابه جا مي فرستم
 
من اينجا حسابي بدهکار هستم
سه مليون سلام و دعا مي فرستم
 
شماره حساب جديد خودم را
مجدّد حضور شما مي فرستم
 
::
عليک السّلام اي پسر جان بابا!
سلامت من از روستا مي فرستم
 
تو گفتي که من مي روم پايتخت و
برايت چه ها و چه ها مي فرستم
 
نگفتي به محض رسيدن به تهران
برايت بليت «هما» مي فرستم؟!
 
نگفتي به محضي که کارم بگيرد
سه سوته تو را کربلا مي فرستم؟!
 
نگفتی تو را از همین ماهواره
حضور «برادر هخا» می فرستم؟!
 
خبر دارم از کارهايت پسر جان!
ببين من برايت چه ها مي فرستم
 
برايت گز لقمه از اصفهان و
کمي مسقطي از فسا مي فرستم
 
به عنوان چيزي نمادين ز قزوين
برايت يکي سنگ پا مي فرستم
 
به عنوان تقدير از روزه هايت
دو تا سي دي «ربّنا» مي فرستم
 
تو در کار خود خبره اي؛ قهرماني
برايت زرشک طلا مي فرستم
 
به منظور حل کردن مشکلاتت ـ
هم آجيل مشکل گشا مي فرستم
 
به همراه اين نامه ي عاشقانه
دو کپسول، باد صبا مي فرستم
 
مگر کار و بارت حسابي بگيرد
برايت دو نيسان گدا مي فرستم
 
خودم هم به زودي مي آيم سراغت
تو را هم به دارالشّفا مي فرستم!
 

 

954 0

کار بسيار است و بي کاري کم و فرصت زياد... / سعید بیابانکی

 
آدمي که کار دارد، کار مي خواهد چه کار؟
خانه ي بي بام و در،  ديوار مي خواهد چه کار؟
 
شاعري که شعر نو مي گويد و شعر سپيد،،
مثنوي يا مخزن الاسرار مي خواهد چه کار؟
 
کاغذ او کاغذ سیگار باشد، بهتر است
شاعر اصلاً کاغذِ آچار می خواهد چه کار؟
 
هم سفيد و هم خز است و هم مُد امروز نيست
مانده ام اين ريش را «ستّار» مي خواهد چه کار؟
 
آن صداي مخملي، بي ساز خيلي بهتر است
من نمي فهمم «حسن» گيتار مي خواهد چه کار؟
 
حضرت مجنون فقط ليلي به دردش مي خورد
در بيابان ها، کش شلوار مي خواهد چه کار؟
 
سرزمين بي حساب و بي کتاب از هر نظر
در شگفتم مرکز آمار مي خواهد چه کار؟
 
اصفهان خشک و بي آب و علف، در حيرتم
زنده رودش مرغ ماهي خوار مي خواهد چه کار؟
 
با دو لنز سبز، وقتي چشم رنگي مي شود،
سينماي مملکت «گلزار» مي خواهد چه کار؟
 
کارگرداني که سيمرغ بلورين برده است
من نمي دانم دگر اُسکار مي خواهد چه کار؟
 
شاعري که بيت بيتِ شعرهايش آبکي ست
جمله ي «تکرار کن، تکرار» مي خواهد چه کار؟
 
شوفري که با «يساري» روز و شب سر کرده است
پشت خاور، سي دي «عصّار» مي خواهد چه کار؟
 
هشت تا گُل خورده اين دروازه بان تيره بخت
من نمي فهمم دگر اخطار مي خواهد چه کار؟
 
کار بسيار است و بي کاري کم و فرصت زياد
واقعا کشور وزير کار مي خواهد چکار؟!
 

 

6424 3 4.44

آموختم از آینه ها صاف و سادگی / سعید بیابانکی

با من چه کرده است ببین بی ارادگی
افتاده ام به دام تو ای گل به سادگی

جای ترنج،دست و دل از خود بریده ام
این است راز و رمز دل از دست دادگی

ای سرو! ذکر خیر تو را از درخت ها
افتادگی شنیده ام و ایستادگی

روحی زلال دارم و جانی زلال تر
آموختم از آینه ها صاف و سادگی

با سکّه ها بگو غزلم را رها کنند
شاعر کجا و تهمت اشراف زادگی ....

 

2556 1 2.5

با چه رویی به خانه برگردم؟ / سعید بیابانکی

چمدان های خسته سنگین اند
سالن انتظار، سنگین تر
مثل دیشب نگاه ها ابری است 
پشت شیشه پرنده ها پرپر
 
چشمه ای اشک و شور در چشمم
کاسه ای آب و دانه در دستم 
با چه شوقی به قصد دیدن تو 
چمدان های خسته را بستم
 
ای عزیزی که آهوان غریب
می گذارند سر به زانویت 
چه کنم با نیاز این همه نذر
من محروم مانده از کویت
 
گیرم امشب برای اهل محل
ابرها را بهانه آوردم 
من نالایق زیارت تو 
با چه رویی به خانه برگردم؟
1691 0

گر بیایی خانه ای می سازم از باران و شعر... / سعید بیابانکی

مبتلا کرده است دل ها را به درد دوری اش
نرگس پنهان من با مستی اش مستوری اش

آه می دانم که ماه من سرک خواهد کشید
کلبه ی درویشی ام را با همه کم نوری اش

آسمانی سر به سر فیروزه دارد در دلش
گوش ها مست تغزل های نیشابوری اش

یک دم ای سرسبزی یک دست در صورت بدم
تا بهاران دم بگیرد با گل شیپوری اش

ماه می گردد به دنبال تو هر شب سو به سو
آسمان را با چراغ کوچک زنبوری اش

آنک آنک روح خنجر خورده ی فردوسی است
لا به لای نسخه ی سرخ ابو منصوری اش

بوسه نه جمع نقیضین است در لب های او
روزگار تلخ من شیرین شده است از شوری اش

گر بیایی خانه ای می سازم از باران و شعر
ابرهای آسمان ها پرده های توری اش ...
8515 1 4.03

پدر خیال شکستن نداشت، من دارم! / سعید بیابانکی

اگر چه آینه ام، خانه در لجن دارم
مباد قسمت تان خانه ای که من دارم

تکان دهنده ترین شعرت ای رفیق، کجاست
بخوان بخوان، هوس زیر و رو شدن دارم

امید آمدنت را به نا امیدی داد
چه شِکوه ها که از این کهنه پیرهن دارم

منی که با تن زخمی همیشه عریانم
ارادتی به شهیدان بی کفن دارم

«در اندرون من خسته دل ندانم کیست»*
گمان کنم بُتی از جنس خویشتن دارم

تبر به دست پدر بود، دست من خالی است
پدر خیال شکستن نداشت، من دارم!

*حافظ

 

3324 0 4.4

شاعر میان قحطی مضمون... / سعید بیابانکی

یخچال آب سرد پر از یخ

لم داده بود کنج خیابان

ره می سپرد تشنه و خسته

شاعر قدم زنان و پریشان

*

شاعر میان قحطی مضمون

گویا رسیده بود به بن بست

یخچال آب سرد به او داد

یک کاسه ی طلایی و یک دست

*

سر زد میان آینه ی آب

یک صید دست و پازده در خون

یک کشتی نشسته به صحرا

یک کشته ی فتاده به هامون

*

گل کرد یک تغزل خونین

مثل عطش میان دو لب هاش

آن کاسه ی طلایی .... یک دست

شد آفتاب روشن شب هاش

*

ره می سپرد تشنه تر از پیش

شاعر میان نم نم باران

یخچال آب سرد پر از یخ

لم داده بود کنج خیابان...
2783 1 4.5

جاده مانده است و من و این سر باقی مانده / سعید بیابانکی

 جاده مانده است و من و این سر باقی مانده
رمقی نیست در این پیکر باقی مانده

نخل ها بی سر و شط از گل و باران خالی
هیچ کس نیست در این سنگر باقی مانده

توئی آن آتش سوزنده ی خاموش شده
منم این سردی خاکستر باقی مانده

گرچه دست و دل و چشمم همه آوار شده است
باز شرمنده ام از این سر باقی مانده

روزو شب گرم عزاداری شب بوهاییم
من و این باغچه ی پرپر باقی مانده

شعر طولانی فریاد تو کوتاه شده است
در همین اسب و همین خنجر باقی مانده

پیش کش باد به یک رنگی ات ای پاک ترین
آخرین بیت در این دفتر باقی مانده

تا ابد مردترین باش و علمدار بمان
با توام ای یل نام آور باقی مانده

17257 34 4.38

ای آنکه دوست دارمت ، اما ندارمت... / سعید بیابانکی

ای آنکه دوست دارمت، اما ندارمت
بر سینه می فشارمت، اما ندارمت

ای آسمان من که سراسر ستاره ای
تا صبح می شمارمت، اما ندارمت

در عالم خیال خودم چون چراغ اشک
بر دیده می گذارمت، اما ندارمت

می خواهم ای درخت بهشتی ، درخت جان
در باغ دل بکارمت، اما ندارمت

می خواهم ای شکوفه ترین مثل چتر گل
بر سر نگاه دارمت، اما ندارمت
106671 49 3.99

خبر دهید به آنها که ناامید شدند / سعید بیابانکی

چه ببرها که در این کوه ناپدید شدند
چه سروها که در آغوش من شهید شدند

نیامدند سفرکردگان این کوچه
چه چشم های سیاهی به در سفید شدند

در انتظار مرام رفیق های قدیم
هزار مرتبه تقویم ها جدید شدند

هنوز پنجره مان تا خروس خوان باز است
خبر دهید به آنها که ناامید شدند

برآمدند شبی با هزار دست دعا
هزار قفل فروبسته را کلید شدند

دو واژه از دولبی را کنار هم چیدند
دو بیت ناب سرودند و بوسعید شدند

سیاهی از همه جا روسیاهی از همه سو
خوشا به حال شهیدان که روسفید شدند
2707 1 4.27

غزل برای تو سر می بُرم، عزیزترین! / سعید بیابانکی

گرفته بوی تو را خلوت خزانی من
کجایی ای گل شب بوی بی نشانی من؟

غزل برای تو سر می بُرم، عزیزترین!
اگر شبانه بیایی به میهمانی من

چنین که بوی تنت در رواق ها جاری است
چگونه گل نکند بغض جمکرانی من؟

عجب حکایت تلخی است نا امید شدن
شما کجا و من و چادر شبانی من؟

در این تغزّل کوچک، سرودمت ای خوب
خدا کند که بخندی به ناتوانی من

به پای بوس تو آیینه دستچین کردم
کجایی ای گل شب بوی بی نشانی من؟

3900 2 4.86

با آمدنت کمی به روزم کردی / سعید بیابانکی

با آمدنت کمی به روزم کردی
تابیدی و ماه شب فروزم کردی
هم سوخت دلم ز رفتنت، هم پدرم
با رفتن خود، دوگانه سوزم کردی

6976 1 4.07

نگاه دخترک اما به آخرین واگن / سعید بیابانکی

شب است و دخترکی بی پناه در باران
شب و چراغک خاموش ماه در باران

شب و نگاه هراسان مرد سوزنْ بان
ز پشت پنجره های سیاه در باران

پس از گذشتن از آن ریل های پیچاپیچ
قطار می رسد از گرد راه در باران

قطار می رسد و دخترک در این گوشه
اسیر میخ هزاران نگاه در باران

تکان نمی خورد افسوس، دست بی تابی
برای دخترک بی پناه در باران

نگاه منتظرش شسته می شود در شرم
شبیه چهره ی پاک پگاه در باران

نگاه دخترک اما به آخرین واگن
دریغ می شکند بغضش...آه در باران

قطار سوت زنان محو می شود در کوه
و دور می شود از ایستگاه در باران

دوباره پنجره و ریل های پیچاپیچ
دوباره دختر و فانوس و ماه در باران

تمام دار و ندارش از انتظار، همین:
دو خط آهنی راه راه در باران

2302 1 5

افسوس مرا هنوز نشناخته ای / سعید بیابانکی

هر چند که دل به شعر من باخته ای
افسوس مرا هنوز نشناخته ای
این روح ترانه جوش پنهان در من
ای دوست تویی که پوست انداخته ای

2012 0 4

شکر ایزد! فناوری داریم / سعید بیابانکی

شکر ایزد! فناوری داریم
صنعت ذرّه پروری داریم

از کرامات تیم ملّی مان
افتخارات کشوری داریم

با نود حال می کنیم فقط
بس که ایراد داوری داریم

وزنه برداری است ورزش ما
چون فقط نان بربری داریم

می توانیم صادرات کنیم
بس که جُک های آذری داریم

گشت ارشاد اگر افاقه نکرد
صد و ده تا کلانتری داریم

خواهران! از چه زود می رنجید
ما که قصد برادری داریم

ما برای ثبات اصل حجاب
خطّ تولید روسری داریم

ما در ایام سال، هفده بار
آزمون سراسری داریم

آن طرف روزنامه های زیاد
این طرف دادگستری داریم

جای شعر درست و درمان هم
تا بخواهی دری وری داریم

حرف هامان طلاست، سی سال است
قصد احداث زرگری داریم

اجنبی هیچکاک اگر دارد
ما جواد شمقدری داریم

تا بدانند با بهانه ی طنز
از همه قصد دلبری داریم

هم کمال تشکر از دولت
هم وزیر ترابری داریم

8590 1 4.58

ای باد بهاری چه خبر از ده پایین؟ / سعید بیابانکی

ای نم نم باران چه خبر آن سوی پرچین
از مزرعه ی گندم و صحرای پُر از چین

اینجا همه لب تشنه ی یک جرعه بهارند
ای باد بهاری چه خبر از ده پایین؟

ای شعر ز ما بگذر و بگذار که امشب
لختی سر راحت بگذاریم به بالین

تا مثل غزل فاش شوم بر در و دیوار
ای کاش که صد تکّه شوی ای دل خونین

بر جامه ی من بوی تو جا مانده از آن شب
عمری است که می ترسم از این باد خبرچین

هر روز هوالباقی و باقی همه دیوار
نفرین به تو ای کوچه ی نفرین شده، نفرین

هان کیست که می آید و شهْنامه و یاهو
انداخته بر شانه و جا داده به خورجین

این مرد که کشکولش، سرشار ترانه است
این مرد که آورده هزاران گل آمین

شاید که ببارند بر این کوچه، ملائک
شاید بگریزند از این خانه، شیاطین

نقّال نشسته است کناری و سیاوش
آرام فرو می چکد از پرده ی چرمین...

4054 0 4.13

بوییدمت، تمام تنم بوی گل گرفت / سعید بیابانکی

بوسیدمت لب و دهنم بوی گل گرفت
بوییدمت، تمام تنم بوی گل گرفت

گل های سرخ چارقدت را تکاندی و
گل های خشک پیرهنم بوی گل گرفت

با عطر واژه ها به سراغ من آمدی
شعرم، ترانه ام، سخنم، بوی گل گرفت

از راه دور فاتحه ای دود کردی و
در زیر خاک ها کفنم بوی گل گرفت

تا آمدی به میمنت بوی زلف تو
در باغ، یاس و یاسمنم بوی گل گرفت

ای امتزاج شادی و غم در کنار تو
خندیدنم، گریستنم بوی گل گرفت

گرد از کتابخانه ی من برگفتی و
تاریخ مُرده و کهنم بوی گل گرفت

خون تو دانه دانه شبیه گل انار
پاشید بر شب و وطنم بوی گل گرفت

4455 0 4.78

می بینم از تمام درختان سر است او / سعید بیابانکی

پنداشتم که باغ گلی پرپر است او
دیدم که نه برادر من قیصر است او

هر کوچه باغ را که سرک می کشم هنوز
می بینم از تمام درختان سر است او

دیروز اگر برای شما شعر تر سرود
امروز هم بهانه ی چشم تر است او

یک عمر آبروی چمن بوده این درخت
امروز اگر خزان زده و لاغر است او

در خاک می تپد دل گرمش به یاد ما
چون آتش نهفته به خاکستر است او

او را به آسمان بسپارید و بگذرید
مثل کبوتران حرم، پرپر است او

گاهی زلال و نرم، گهی تند و گاه تیز
تلفیق آب و آینه و خنجر است او

آرام آرمیده در این حجم ترمه پوش
شاید به فکر یک غزل دیگر است او
 
596 0 4.5

تمام نشریه ها صبح شنبه لرزیدند / سعید بیابانکی

شکافت فرق زمین و سپیده دم لرزید
چه شد مگر که ستون های کاخ غم لرزید؟

مگر که مرثیه ای سر کند هزاران بند
خبر رسید به کاشان و محتشم لرزید

خبر چو نامه به بال کبوتران آویخت
سحر به سوی خراسان شد و حرم لرزید

چهل ستون دل اصفهان ترک برداشت
شنید چون که در آن سوی، ارگ بم لرزید

«ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی»
کنون که خط فرودین جام جم لرزید

قلم به کار تغزّل به دست شاعر بود
غزل به رنگ مصیبت شد و قلم لرزید

چنان که لرزه بر اندام آسمان افتاد
سرم، تنم، بدنم، دامنم، دلم لرزید

از این مصیبت، تنها شما نلرزیدید
فلک به جان عزیزان تان قسم، لرزید

دلم خراب خرابات نغمه ی بمی ات
به زیر خاک چه خواندی که زیر و بم لرزید؟

تمام نشریه ها صبح شنبه لرزیدند
خبر درشت و کوتاه بود:...بم لرزید!
 
598 0 3.8

اسم این مرد، شاه داماد است / سعید بیابانکی

دورها یک درشکه می بینم
یک درشکه، چقدر هم زیباست
نرم و آهسته می شود نزدیک
مقصدش خانه ی قدیمی ماست

خانه ی ما که هشتی اش امشب
مثل دامان شب، چراغان است
خانه ی ما که امشب از شادی
پشت بامش ستاره باران است

نرم نرمک درشکه می آید
می رسد رو به روی خانه ی ما
طول این کوچه های تنها را
بوده در جستجوی خانه ی ما

لحظه ای بعد کوچه می بیند
قامتی را که مثل شمشاد است
یک نفر با اشاره می گوید:
«اسم این مرد، شاه داماد است»

آفتابی به مهربانی عشق
خفته در آسمان چشمانش
قصه می گوید از محبت او
لهجه ی نرم تر ز بارانش

در نگاه صمیمی اش جاری ست
تابش چلچراغ خوشبختی
امشب این مرد خوب خواهد برد
خواهرم را به باغ خوشبختی

مادم می دهد به خواهر من
یک سبد آفتاب و آیینه
امشب امشب عجب تماشایی ست
اشک و قرآن و آب و آیینه!

لحظه ای بعد در شلوغی ها
خواهرم را دگر نمی بینم
می شود دور و از درشکه ی او
سایه ای بیشتر نمی بینم

امشب آغاز می شود غزلی
مطلعش پای بوسی خوبان
امشب اما شبی تماشایی ست
شب خوب عروسی خوبان
 
1186 0 5

بگذارید آن ها که می خواهند کنار دریا بروند، بروند / سعید بیابانکی

شب عاشوراست
چراغ های شهر را خاموش کنید
بگذارید
آن ها که می خواهند کنار دریا بروند
بروند
2182 0 4

چه روزگار بدی دارد شمر تعزیه / سعید بیابانکی

نه سلامی
نه امضایی
نه عکسی
چه روزگار بدی دارد
شمر تعزیه
2699 0 3.5

چنگ آبی بر می دارم و به آن زل می زنم / سعید بیابانکی

لب این حوض می نشینم
چنگ آبی بر می دارم
و به آن زل می زنم
وقتی بهانه ای ندارم
برای سرودنت
1481 0 2

چه گواراست این شربت زعفرانی / سعید بیابانکی

چه گواراست
این شربت زعفرانی
اما تشنه از محله ی ما رفت
عباس تعزیه
2803 0 5

بوی صفای لاله و لادن گرفت شعر / سعید بیابانکی

ناگه ز سمت عشق وزیدن گرفت شعر
در سینه سوخت، بوی شنیدن گرفت شعر

از حال رفته بودم و آمد سر مرا
چون مادری صبور به دامن گرفت شعر

از این تعجبم که گناهان خویش را
انکار کرده بودم و گردن گرفت شعر

حاضر نشد به خانه ی شاهان قدم نهد
چون آبرو ز کوچه و برزن گرفت شعر

از این و آن شنیده شد و رفت و رفت و رفت
تا شکل یک ستاره ی روشن گرفت شعر

چسبید از ابتدای تولد به غم، به درد
بوی صفای لاله و لادن گرفت شعر*


*دوقلوهای به هم چسبیده ای که دانش پزشکی برای همیشه از هم جدایشان کرد
5312 1 4.17

زبان مشترکِ مردمِ جهان شعر است / سعید بیابانکی

خیال می کنم این بغض ناگهان شعر است
همین یقین فروخفته در گمان شعر است

همین که اشک مرا و تو را درآورده است
همین، همین دو سه تا تکه استخوان شعر است

همین که می رود از دست شهر، دست به دست
همین شقایق بی نام و بی نشان شعر است

چه حکمتی است در این وصفِ جمع ناشدنی
که هم زمان غمِ نان، شعر و بوی نان، شعر است

تو بی دلیل به دنبال شعر تازه مگرد
همین که می چکد از چشم آسمان شعر است

از اینکه دفتر شعرش هزار برگ شده است
بهار نه، به نظر می رسد خزان شعر است

به گوشه گوشه ی شهرم نوشته ام بیتی
تو رفته ای و سراپای اصفهان شعر است

خلاصه اینکه به فتوای شاعرانه ی من
زبان مشترکِ مردمِ جهان شعر است
3748 0 3.88

ما را فروختند و چه ارزان فروختند / سعید بیابانکی

ما را به یک کلاف، به یک نان فروختند
ما را فروختند و چه ارزان فروختند

ای یوسف عزیز! تو را مصریان، مرا؛
بازاریان مومن ایران فروختند

اندوه و درد از این که خدا ناشناس ها
ما را چقدر مفت به شیطان فروختند

بازار، مُرده است ولی مومنان چه خوب
هم دین فروختند، هم ایمان فروختند

بازاریانِ چرب زبانِ دغل به ما
بوزینه را به قیمت انسان فروختند

یک عده خویش را پس پشت کتاب ها
یک عده هم کنار خیابان فروختند

وارونه شد قواعد دنیا، مترسکان
جالیز را به مزرعه داران فروختند!
9930 3 3.8

ببین، نیامده سر رفته ای از آغوشم / سعید بیابانکی

مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم
که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم

تو از مساحت پیراهنم بزرگ تری
ببین، نیامده سر رفته ای از آغوشم

چه ریختی سر شب در چراغ الکلی ام
که نیمه شب روشنم از دور و نیمه خاموشم

همین خوش است، همین حال خواب و بیداری
همین بس است که نوشیده ام...نمی نوشم

خدا کند نپرد مستی ام، چو شیشه ی می
معاشران بفشارید پنبه در گوشم

شبیه بار امانت که بار سنگینی است
سر تو بار گرانی است مانده بر دوشم
2330 0 4.25

بشکند، ای دوستان! دست نمکدان های ما / سعید بیابانکی

تا که کج می ایستد شاهین میزان های ما
بر فراز نیزه خواهد رفت قرآن های ما

گرگ هاتان کی حریف بره هامان می شدند
راست می گفتند اگر یک بار چوپان های ما

سال ها چون غنچه ها خاموش ماندیم و دریغ
چاک خورد از فرط خاموشی گریبان های ما

در شبی تاریک و بیم موج و گردابی چنین
دست طوفان بلا افتاده سکان های ما

شعرهای داغ ما هم از دهان افتاده است
بس که از سرما به هم چفت است دندان های ما

هر که سیر از خوان ما برخاست نان از ما برید
بشکند، ای دوستان! دست نمکدان های ما

ماه من یک تخته بر دارد گر از دکان خویش
تخته خواهد شد در این بازار، دکان های ما!
3393 0 3.5

به این خوشیم که دنیای دیگری هم هست / سعید بیابانکی

تو رفته ای و غزل های دیگری هم هست
بمان که شاعر تنهای دیگری هم هست

به جز هوای تو و شانه های آرامت
برای گریه مگر جای دیگری هم هست؟

بیا و با نفس روشنت به مرده دلان
بباوران که مسیحای دیگری هم هست

به کام دل نرسیدیم اگر در این دنیا
به این خوشیم که دنیای دیگری هم هست

به گریه گفتمش، ای ماه نیمه شب، واکن!
اگر به میکده مینای دیگری هم هست

به خنده ساغر ما را گرفت ساقی و گفت:
برو رفیق که شب های دیگری هم هست

چقدر ساقی ما ساده بود، می پنداشت
که بی جمال تو فردای دیگری هم هست
5324 1 2.53

ترسم که انتظار کند دانه دانه ام / سعید بیابانکی

نام تو ریخته است شکر در ترانه ام
بوی تو شور در غزل عاشقانه ام

از جمله داغ های جهان، داغت ای عزیز!
آورده ابرهای جهان را به خانه ام

باور نمی کنم که تو باشی، عزیز من!
کوهی که آرمیده چنین روی شانه ام

باور نداشتم که غم نازنین تو
آشوب افکند به من و آشیانه ام

دریای دور دست که از یاد برده ای
نام مرا که دورترین رودخانه ام

دستی برآر و مثل اناری مرا بچین
ترسم که انتظار کند دانه دانه ام
3058 0 4.67

چرا که شرط ادب نیست، بی خبر رفتن / سعید بیابانکی

خوشا چو باغچه از بوی یاس سر رفتن
خوشا ترانه شدن، بی صدا سفر رفتن

سری تکان بده، بالی، لبی، دمی، دستی
چرا که شرط ادب نیست، بی خبر رفتن

چقدر خاطره ماندن به سینه ی دیوار
خوشا چو تیغ به مهمانی خطر رفتن

زمین هر آینه تیر و هوا، هر آینه تار
خوشا به پای دویدن، خوشا به سر رفتن

در این بسیط درن دشت، چون سپیداران
خوشا در اوج به پابوسی تبر رفتن

به جرم هم قدمی با صف کبوترها
خوشا به خاک نشستن، کلاغ پر رفتن

برو برو دلِ ناپخته! کار، کارِ تو نیست
به بزم می سر شب آمدن سحر رفتن

نه کار طبع من است این، که کار چشم شماست
پی شکار مضامین تازه تر رفتن

3776 0 3.67

جاده مانده ست و من و این سر باقی مانده / سعید بیابانکی

جاده مانده ست و من و این سر باقی مانده
رمقی نیست در این پیکر باقی مانده
 
نخلها بی سر و شط از گل و باران خالی
هیچ کس نیست در این سنگر باقی مانده
 
تویی آن آتش سوزنده خاموش شده
منم این سردی خاکستر باقی مانده
 
گرچه دست و دل و چشمم همه آوار شده
باز شرمنده ام از این سر باقی مانده
 
روز و شب گرم عزاداری شب بوهاییم
من و این باغچه ی پر پر باقی مانده
 
شعر طولانی فریاد تو کوتاه شده است
در همین اسب و همین خنجر باقی مانده
 
پیشکش باد به یکرنگی ات ای مرد ترین
آخرین بیت در این دفتر باقی مانده
 
تا ابد مردترین باش و علمدار بمان
با توام ای یل نام آور باقی مانده
3051 0 4.75

بر آن سرم، بشتابم تو را به شانه بگیرم / سعید بیابانکی

شب آن شب است که باری تو را بهانه بگیرم
ره اتاق تو با شوق کودکانه بگیرم

انار دیده و دل را چنان به هم بفشارم
که از تمام تنم اشک دانه دانه بگیرم

شبیه فاخته، کوکو کنم فراز سرایت
بر آن خرابه ی خاموش، آشیانه بگیرم

شبانه، خیمه ی سوگی به پا کنم سرخاک
تو را بهانه کنم، فال عاشقانه بگیرم

تمام عمر سرم را به روی شانه گرفتی
بر آن سرم، بشتابم تو را به شانه بگیرم

تو را به شانه بگیرم که الوداع بخوانم
شرر به پا کنم، آتش شَوَم، زبانه بگیرم

بگو چگونه تو را ای تمام دار و ندار!
به خاک ها بسپارم که راه خانه بگیرم

رها نمی کندم شعر گریه خیز و برآنم
که طبع سرکش خود را به تازیانه بگیرم

سلام می دهم از دور خانه ی پدری را
جواب خود مگر از خشت های خانه بگیرم
1690 0 5

دلم گرفته، هوای بهار کرده دلم / سعید بیابانکی

دلم گرفته، هوای بهار کرده دلم
هوای گریه ی بی اختیار کرده دلم

رها کن از لب بام آن دو بافه گیسو را
هوای یک شب دنباله دار کرده دلم

بیا! بیا! که برای سرودن بیتی
هزار واژه ی خونین قطار کرده دلم

به هر تپش که نفس تازه می کند، باری
مرا به زیستن امیدوار کرده دلم

کنون که آخر پیری! نمانده دندانی
غزال خوش خط و خالی شکار کرده دلم

بخند! ای لب خونین! لب ترک خورده!
دلم شکسته، هوای انار کرده دلم
8739 1 3.86

دل را به پای بوسی غم برده ایم ما / سعید بیابانکی

بر ما چه رفته است که دل مُرده ایم ما
دل را به پای بوسی غم برده ایم ما

گل های زرد، دسته به دسته شکفته اند
بر ما چه رفته است که پژمرده ایم ما؟

سبزیم اگر چه مثل سپیدارهای پیر
سهم کلاغ های سیه چُرده ایم ما

شاید به قول شاعر لبخندهای تلخ
یک مشت خاطرات ترک خورده ایم ما*

باور کنید هیچ دلی را در این جهان
نشکسته ایم ما و نیازرده ایم ما

گفتی پناه برده ای از بی کسی به چاه
ای بغض ناصبور! مگر مرده ایم ما؟



*چو گلدان خالی لب پنجره
پراز خاطرات ترک خورده ایم(قیصر امین پور)
1748 0 5

این شهر تا بخواهید، سنگ مزار دارد / سعید بیابانکی

از بس گلایه و غم از روزگار دارد
آیینه روزگاری است، گرد و غبار دارد

هر عابری در این شهر یک مرده ی عمودی است
این شهر تا بخواهید، سنگ مزار دارد

این آسمان بعید است، بی روشنا بماند
از بس ستاره های دنباله دار دارد

غم های بی نهایت، عشاق بی کفایت
من بی حساب دارم، او بی شمار دارد

در عین سر به زیری، سر مست و سربلند است
چون تاک هر که خانه بالای دار دارد

عشق اناری ام را از من ربود دارا
من عاشق انارم، سارا انار دارد

4842 0 4.91

بهار بود و دلم فصل بی ترانگی اش / سعید بیابانکی

بهار بود و دلم فصل بی ترانگی اش
و درد در تن من گرم موریانگی اش

کسی نبود، کسی لایق غم دل من
کسی که دل بسپارم به بی کرانگی اش

به انتظار قدومش، انار دیده ی من
رسیده است به جشن هزاردانگی اش

مرا به خلوت صندوقخانه اش ببرید
رسیده است گمانم شراب خانگی اش

شبیه ردّ قدم های موج بر ساحل
به جای مانده بر این شانه ها، زنانگی اش

نه من، نه او، نه شما، شاعر این زمانه کسی است
که تکه پاره شود بغض های خانگی اش
2787 0 5

از سکه فتاده غیرت و مردی / سعید بیابانکی

ای قاصدکان خوش خبر! چندی است
گِرد در و بام من نمی گردید
از قاصد روزهای بارانی
رفتید ولی خبر نیاوردید

ای قاصدکان خوش خبر! اینجا
کار من دل گرفته بی صبری است
این خانه شبیه خانه ی نیما
از هر طرفی که می روی، ابری است

در شعر اگر من و رفیقانم
از حافظ و از فروغ می گوییم
اما به هوای سکه ای زرین
پشت سر هم دروغ می گوییم

امروز اگر من و رفیقانم
تیغ آخته ایم بر گلوی هم
دیروز پُر از بگو مگو بودیم
«ما چون دو دریچه رو به روی هم»*

بی شاعر روزهای بارانی
«هر لحظه غمی و هر دمی دردی»**
خنجر همه در کف رفیقان است
ای وای! چه روزگار نامردی

سنگیم میان شهر سنگستان
شعر از غم ما مگر فروکاهد
شاعر! غزلی، ترانه ای، بیتی
این شهر هوای تازه می خواهد

با وعده به هیچ می فروشندت
ای وای چه روزگار ارزانی!
آی ای اخوان که خفته ای در طوس!
برخیز که سرکنی زمستانی

چندی است به لاک غم فرو رفته است
این شهر فسونگر برادرکش
از سکه فتاده غیرت و مردی
ما شاعرکان به سکه ای دل خوش

ای قاصدکان خوش خبر چندی است
این خانه ی دل گرفته کم نور است
آشفتگی ترانه های من
از دوری قیصر امین پور است



*م.امید
**مجید زهتاب
1594 0 5

به همین سادگی شهید شدم / سعید بیابانکی

نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
کوچه مشتاق گام هایت ماند
خانه چشم انتظار در زدنت

مثل اینکه همین پریشب بود
آمدی با پسرعموهایت
خنده هایت درست یادم هست
بس که آشفته بود موهایت

رو به من... رو به دوربین با شوق
ایستادید سر به زیر و نجیب
آخرین عکس یادگاری تان
بین این قاب ها چقدر غریب...

هیچ عکاس عاقلی جز من
دل به این عکس ها نمی بندد
تازه آن هم به عکس ساده ی تو
که سیاه و سفید می خندد

دور تا دور این مغازه پُر است
از هزاران هزار عکس جدید
تو کجایی؟ کجا؟ نمی دانم!
آه ای خنده ی سیاه و سفید

تو از این قاب ها رها شده ای
دوستانت اسیرتر شده اند
تو جوان مانده ای، رفیقانت
نوزده سال پیرتر شده اند

صبح شنبه، چه صبح تلخی بود
از خودم پاک نا امید شدم
قاب عکس تو بر زمین افتاد
به همین سادگی شهید شدم
2796 0 3.5

باز این چه شورش است، مگر محشر آمده / سعید بیابانکی

باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سربرهنه به صحرا برآمده

آتش به کام و زلف پریشان و سرخ روی
این آفتاب از افقی دیگر آمده

چون روز روشن است که قصدش مصاف نیست
این شاهِ کم سپاه که بی لشکر آمده

یاران نظر کنید به پهلو گرفتنش
این کشتی نجات که بی لنگر آمده

بانگ «فیا سیوف خذینی است» بر لبش
خنجر فروگذاشته با حنجر آمده

آورده با خودش همه از کوچک و بزرگ
اصغر بغل گرفته و با اکبر آمده

ای تشنگان سوخته لب! تشنگی بس است
سر بر کنید، ساقی آب آور آمده

این ساقیِ علم  به کفِ بی بدیل کیست؟
عطشان در آب رفته و عطشان تر آمده

این ساقی رشید که در بزم می کشان
بی دست و بی پیاله و بی ساغر آمده

آتش به خیمه های دل عاشقان زده
این آتشی که رفته و خاکستر آمده

آبی نمانده، روزه بگیرید نخل ها
نخل امید رفته ولی بی سر آمده

جای شریف بوسه ی پیغمبر خداست
این نیزه ای که از همه بالاتر آمده

آن سر که تا همیشه سر از آفتاب بود
امشب به خون نشسته، به تشت زر آمده

ای دستِ پُر سخاوتِ روشن! گشوده شو
دریوزه ای به نیّت انگشتر آمده

بوی بهشت دارد و همواره زنده است
این باغ گل به چشمت اگر پرپر آمده

بگذار تا دمی به جمالت نظر کنم
هفتاد و دومین گُلِ از خون برآمده!

لب واکن از هم، ای تن بی سر، حسین من!
حرفی به لب بیار و ببین خواهر آمده...
3024 2 5

این سواران کیستند انگار سر می آورند / سعید بیابانکی

این سواران کیستند انگار سر می آورند
از بیابان بلا گویا خبر می آورند

این گلوی کوچک انگاری که راه شیری است
این سواران، کهکشان با خود مگر می آورند

تخته خواهد کرد بازار شما را، شامیان!
این که بی پیراهن و بی بال و پر می آورند

هم عمو می آورند و هم برادر، حیرتا!
هم پدر می آورند و هم پسر می آورند

آشنا می آید آری این گل بالای نی
هر چقدر این نیزه را نزدیک تر می آورند

تا بگردد دور این خورشیدهای نیمه شب
ماه را نامحرمان از پشت سر می آورند

بس که بر بالای نی شیرین غزل سر داده ای
من که می پندارم اینان نی شکر می آورند

زنبق هفتاد و یک برگم! به استقبال تو
خیزران می آورند و تشت زر می آورند
3374 1 3.8

هزار بادیه مجنونِ نی سواری تو / سعید بیابانکی

هزار بادیه مجنونِ نی سواری تو
هزار آینه مبهوتِ بی شماری تو

بهار آمده با لاله های سینه زنش
پی زیارت باغ بنفشه کاری تو

هلا که جمع نقیضین بوسه و عطشی!
ندیده ام لب خشکی به آبداری تو

چه جای نغمه در این روزگار یأس، مگر
به روی دست تو پرپر نشد قناری تو؟

هم او که نامه برایت نوشت، با خنجر
ببین که آمده از پشت سر به یاری تو

دریغ! کاری از این طبع مرده ساخته نیست
به جز شمردن گل زخم های کاری تو

به ما مخند که جای گریستن بر خویش
نشسته ایم دمادم به سوگواری تو
1821 0 5

بیا که روز مبادای ما رسید از راه / سعید بیابانکی

چقدر پنجره را بی بهار بگذاری
و یا نیایی و چشم انتظار بگذاری

مگر قرار نشد شیشه ای از آن میِ ناب
برای روز مبادا کنار بگذاری؟

بیا که روز مبادای ما رسید از راه
که گفته است که ما را خمار بگذاری؟

در این مسیر و بیابان بی سوار، خوشا
به یادگار خطی از غبار بگذاری

گمان کنم تو هم ای گل بدت نمی آید
همیشه سر به سر روزگار بگذاری

نیایی و همه ی سر رسیدهامان را
مدام چشم به راهِ بهار بگذاری

جواب منتظران را بگو چه خواهی داد
همین بس است که چشم انتظار بگذاری؟

به پای بوس تو خون دانه می کنیم و رواست
که نام دیگر ما را انار بگذاری

گمان کنم وسط کوچه ی دوازدهم
قرار بود که با ما قرار بگذاری

چراغ بر کف و روشن بیا، مگر داغی
به جان این شب دنباله دار بگذاری
5673 0 3.65

بیا که زخمِ زبان های دوستان کاری است / سعید بیابانکی

بیا که آینه ی روزگار زنگاری است
بیا که زخمِ زبان های دوستان کاری است

به انتظار نشستن در این زمانه ی یأس
برای منتظران چاره نیست، ناچاری است

به ما مخند اگر شعرهای ساده ی ما
قبول طبع شما نیست، کوچه بازاری است

چه قاب ها و چه تندیس های زرینی
گرفته ایم به نامت که کنج انباری است

نیامدی که کپرهای ما کلنگی بود
کنون بیا که بناهایمان طلاکاری است

به این خوشیم که یک شب به نامتان شادیم
تمام سال اگر کارمان عزاداری است

نه اینکه جمعه فقط صبح زود بیدارند
که کار منتظرانت همیشه بیداری است

به قول خواجه ی ما در هوای طره ی تو
«چه جای دم زدن نافه های تاتاری است»
3905 0 4

شادی روزگار یعنی کشک / سعید بیابانکی

شادی روزگار یعنی کشک
خاطر بی غبار یعنی کشک

در قم و یزد و گرمسار و طبس
شُرشُر آبشار یعنی کشک

بین خرچنگ های مردابی
سخن از خاویار، یعنی کشک

چون که پروازها سر وقت اند
سالن انتظار یعنی کشک

چون که بینش پژوه می خواند
اثر شاهکار یعنی کشک

محسن نامجو که خواننده است
بیژن کامکار یعنی کشک

کارگردان اگر که ده نمکی است
منشی و دستیار یعنی کشک

تا که یک سانت برف می بارد
کشور گازدار یعنی کشک

جیب ما را زدند از چپ و راست
هم یمین هم یسار یعنی کشک

تک جناحی اگر شود کشور
پس گروه فشار یعنی کشک!

چون که مستعجل است هر دولت
صحبت از اقتدار یعنی کشک

همه چون مومن اند و مومنه اند
لاجرم سنگسار یعنی کشک

چون دمد توی صور، اسرافیل
قطر سنگ مزار یعنی کشک
5847 1 3.85

هِی شعر تَر انگیزد خاطر که حزین باشد / سعید بیابانکی

گفتی که «از آن باشد» گفتم که «از این باشد»
یک نکته ی بی معنی گفتیم و همین باشد

هرگز ندهندش زن در کوچه و در برزن
مانند رضازاده هر کس که وزین باشد

در کار گلاب و گل گفتند که «حُکمت چیست؟»
گفتم که «همین خوب است، بگذار همین باشد»

پیراهن ما را هم از پشت، کسی جر دارد
من فکر کنم کارِ شیطانِ لعین باشد

خلقی شده گمراهت وقتی که به همراهت
یک روز شهین باشد، یک روز مهین باشد

پایت به زمین باشد دستت به هوا باشد
دستت به هوا باشد پایت به زمین باشد

هر جنس که در بازار دیدی و پسندیدی
یا ساخت ایران است یا ساخت چین باشد

یک روز جناح چپ یک عمر جناح راست
همواره در این کشور اوضاع چنین باشد

هر کس که در این کشور آشوب کند، جایش
یا گوشه ی کهریزک یا کنج اوین باشد

بر عکس شما، حافظ! من معتقدم در کل
هِی شعر تَر انگیزد خاطر که حزین باشد
15143 0 4.45

لاجرم در مملکت هم خط قرمز لازم است / سعید بیابانکی

دیده ای هنگام نصب نقشه پونز لازم است؟
لاجرم در مملکت هم خط قرمز لازم است

تا جدا گردند اعداد صحیح و ناصحیح
هر کجای کشور ایران ممیز لازم است

تا که خط فقر هم کلاً غنی سازی شود
رابطه با دوستی مانند چاوز لازم است

ای پسر! گر حائز پست مدیریت شدی
پشت میزت اصلاً و اما و هرگز لازم است

ای مدیر مردمی! با منشیان خود بگو
دور اسم قوم و خویشانت پرانتز لازم است

هر چه می خواهی بگریان، کاملاً قانونی است
تا که می خواهی بخندانی، مجوز لازم است

تا که شعر دیگران را خوب ویرایش کند
بعد ششصد سال شخصی مثل حافظ لازم است

داغ خواهی کرد یک شب چون پلوپز لاجرم
طنزپرداز! سر راهت محافظ لازم است
3910 0 4.92

گیرم دماغ گنده ی خود را عمل کنی / سعید بیابانکی

تا بچه ای، معلم و مامان و دیگران
در گفتن «اتل متل» ات گیر می دهند

وقتی بزرگ می شوی و پیر می شوی
مردم به کله ی کچلت گیر می دهند

گاهی اگر به انجمن شاعران روی
آنجا به معنی غزلت گیر می دهند

در شعر اگر که خواجه ی شیراز هم شوی
حتماً به نسخه ی بدلت گیر می دهند

گیرم که مرد آهنی سال هم شدی
مردم به هیکل دکلت گیر می دهند

هی دستمال خود لب کارون تکان نده
وقتی همه به پای شلت گیر می دهند

انگشت پر عسل به دهان کسان مکن
آن ها به مزه ی عسلت گیر می دهند

گیرم دماغ گنده ی خود را عمل کنی
قطعاً به قیمت عملت گیر می دهند

اصلا فشن مشن نکنی عینهو خودم
آنگه به ظاهر فشلت گیر می دهند

ای گوسفند! دنبه مجنبان که گرگ ها
قطعاً به لرزش کفلت گیر می دهند

گر مثل خر بخوانی و ممتاز هم شوی
مردم به علم بی عملت گیر می دهند

صد بار هم قسم بخوری این زن من است
او را نشانده ای بغلت، گیر می دهند

مأمورها اگر که دلیلی نیافتند
حتماً به علت العللت گیر می دهند!
4938 0 3.79

ما میوه های مصری و چینی نخواستیم / سعید بیابانکی

آداب پایتخت نشینی نخواستیم
یک چسب گنده بر نوک بینی نخواستیم

ما را شمیم سنجد و توت وطن خوش است
ما میوه های مصری و چینی نخواستیم

تولید را، پدر، سر جدّت! غلاف کن
بابایمان درآمده، نی نی نخواستیم

خواننده های روی زمین خوش صداترند
خواننده های زیرزمینی نخواستیم

با ما بدون پرده بگویید زهر مار
ما حاضریم...فلسفه چینی نخواستیم

یک لقمه نان به ما برساند، همین بس است
ما دولت چنان و چنینی نخواستیم

هی کار می کنیم و گزینش نمی شویم
اصلا رییس کارگزینی نخواستیم

ما خوانده ایم چاقی کاذب می آورد
نان و برنج و سیب زمینی نخواستیم

دین را دبیر جبر به ما یاد داده است
قربانتان! معلم دینی نخواستیم

بی سور و سات هم به خدا قانعیم ما
شربت بس است، منقل و سینی نخواستیم

یاران او به برج نشینی رسیده اند
مردی که گفت: کاخ نشینی نخواستیم
6785 1 3.95

خیال کرده شفیعی کدکنی شده است / سعید بیابانکی

چه روزگار عجیب و غریب و باحالی است
هر آن چه را که نظر می کنم، غنی شده است

ببین که کشک به یُمن همین غنی سازی
نرفته داخل یخچال، بستنی شده است

قضای حاجت اگر می روید، می بینید
که آفتابه پر از آب معدنی شده است

عروس، خانه ی شوهر نرفته زاییده است
جنین نارس او گرم مُخ زنی شده است

دو شاخ سر زده روی سرش پدر ژپتو
که نیمه شب پسرش آدم آهنی شده است

به همت خدمات فشار در مترو
 زن غریبه تو را خواهر تنی شده است

به احترام مخاطب، صدا و سیما هم
به جان عمه ام این قدر دیدنی شده است!

دو صفحه نقد نوشته جوانکی بی ذوق،
خیال کرده شفیعی کدکنی شده است

دو بیت گفته و یک جفت سکه هم برده
نه بهمنی، به گمانش براهنی شده است

به یمن این همه صنعت، کتابخانه ی شهر
کمی غنی شده، تعویض روغنی شده است!
4330 0 3.82

یه روز دوبی می ره یه روز فلسطین / سعید بیابانکی

همسایه مون یه آدم شریفه
خیلی نجیبه، خیلی ام حریفه

معایبش؟ هیچی نداره...ماهه
محاسنش؟عین قدش کوتاهه

با نمره ی سه می زنه ریش شو
رو جام جم ست می کنه دیش شو

عموم می گه تو کار صادراته
رییس شرکت مخابراته

داییم می گه گمون کنم تاجره
ننه م می گه نه، دیوونه س...شاعره!

همسایه ها بهش می گن مهندس
کاسبا بش می گن رییس مجلس

هر کی که هس خیلی شلوغه سرش
عقیق اصله شیش تا انگشترش

یه روز دوبی می ره یه روز فلسطین
یه روز قطر، یه روز ژاپن، یه روز چین

یه روزه کُره اس، یه روز می ره روسیه
گمون کنم تو کار جاسوسیه

خاله م می گه تاجر قرص اکسه
سهام دار عمده ی فارکسه

یه روز تو کار نقد شعر نیماس
یه روز معاون صدا و سیماس

ما که نفهمیدیم کیه، چی کاره س
یه شب دیدیم دبیر جشنواره س

بابام بُلن می گه به جمع حاضر
نه کاسبه، نه تاجره، نه شاعر

می شناسمش، اهل حساب کتابه
تو کار صادرات انقلابه
2688 0 5

دولت خانوادگی به تو چه؟ / سعید بیابانکی

خواهران و برادران عزیز!
همه اهل کتاب و اهل تمیز

سال تحصیلی جدید آمد
خوشتان شد دوباره عید آمد

باز هم فصل برگ ریزان شد
کیفتان کوک بود، میزان شد

ای عزیز دل برادر، هان!
خواهر محترم، برادر جان!

یا به تزویر، یا به زر، یا زور
رد شدی فاتحانه از کنکور

پای درس معلمی وراج
هاج ماندی و واج و خواندی گاج

مثل آینده ات بلاتکلیف
سال ها با مدرّسان شریف

اسم آن سومی بگم چی بود؟
یادم آمد، بگم؟ قلم چی بود

رفتی و آمدی و تست زدی
گاه و بیگاه تیپ و ژست زدی

چقدر پول بربری دادی
آزمون سراسری دادی

عاقبت آمدی به دانشگاه
با تو ام، لااله الا الله!

حیف آن چشم های خوشگل نیست
شأن تو برتر از اراذل نیست؟

گرچه سرشار از بخاری تو
به سیاست چه کار داری تو؟

وصف مردانِ با صفت به تو چه؟
.....................................

تو به درسَت بچسب، بیکاری؟
نکند حال درد سر داری؟

نظری کن دمی به پرونده ت
تر نزن بیخودی به آینده ت

حاکمان بس که دوستت دارند
چار دورت پلیس می کارند

تا اراذل اذیتت نکنند
چوب لای چرخ مشیتت نکنند

به تو چه، حاکمان اوپل دارند
خودروی آخرین مدل دارند

به تو چه دردمان دوا نشده است
یا تقلب شده است یا نشده است

به تو چه وام مفتی و قرضی
از حساب ذخیره ی ارزی

مملکت باجناق سالاری است؟
شهر غرق فساد و بیکاری است؟

خامی و بی ارادگی به تو چه؟
دولت خانوادگی به تو چه؟

تو به درست بچسب و آدم باش
نرو هر شب اراذل و اوباش

خط نکش سبز و سرخ بر دیفال
برو مشتق بگیر و انتگرال

گر که تنبل بمانی و نادان
می برندت به خدمت رادان

کسب دانش وظیفه ی فضلاست
حق مردم، وظیفه ی وکلاست

روز و شب آن همه وکیل زرنگ
که به مجلس نشسته اند قشنگ

خادمان خدوم ایران اند
کارشان را درست می دانند

به خدا خورد و خواب کی دارند؟
جمعه ها هم تربچه می کارند

شغلشان نیز حفظ قانون است
دلشان هم ز رنج ما خون است

خودمانیم، زندگی سخت است
اهل دانش همیشه بدبخت است

تو به درست بچسب، خوشگل من
درس و مشق شماست مشکل من

حال کن، زن بگیر، عاشق شو
بعد هم یک مدیر لایق شو

مو بچسبان و ژل بزن چپ و راست
در سیاست نیا، خدا با ماست

دوره ی شاه را که یادت هست
زاغ و روباه را که یادت هست

زاغکی قالب پنیری دید
به دهن برگرفت و زود پرید

بچه مثبت که باشی و نادان
نبود چون تو در صف مرغان

ما پَرَت می دهیم تا بپری
در رقابت هم فقط ببری

بروی خارج و شوی دکتر
توامان جیب و آستینت پر

بشوی یک شبه نماینده
نشوی از حقیر شرمنده

چشم دل بازکن که جان بینی
بروی خارج و جهان بینی

آخر شعر من چنین باشد
دَرَکه بهتر از اوین باشد!
3600 0 4.38

خدایی تَم خداییِ قدیما / سعید بیابانکی

آهای خدا! دلم گرفته خیلی
بشین یه کم درد دلامو گوش کن

فتیله ی خورشیدو پایین بکش
چراغ نفتی روز و خاموش کن

پی سوز مهتابو بیار تو ایوون
بذار کنار کوزه ی شرابم

بشین روی حصیر تیکه تیکه م
دل بده به حرف دل خرابم

آهای خدا! چقدر شیرینه اسمت
شیرینه اون قد که به لب می چسبه

بشین یه کم صفا کنیم به مولا
یه استکان چایی تو شب می چسبه

نشستی اون بالا بالا بلاها
گمون کنم به ریش ما می خندی

یه سر بیا محله های پایین
ببین محله مونو می پسندی؟

ببین چه بنده های مشتی داری
عین خودت لوطی و با مرامن

عین خودت خونه به دوش و تنهان
کجا و کی قابل احترامن؟

فکر نکنم بفهمی حال ما رو
شما کجا و خونه های خشتی

شما کجا عیالواری...نداری
شما که ساکن کف بهشتی

فکرنکنم چیزی ازت کم بشه
گناه بدبختا رو بی خیال شو

تو آتیشِ نداری شون می سوزن
آتیش اون دنیا رو بی خیال شو

اکابرم با آه و ناله رفتیم
تصدیق پنج و شیش مون کجا بود

همدم ما رادیوی یه موجه
تصدقّت! ما دیش مون کجا بود؟

یه چیز بگم؟ بدت نیاد خداییش
خدایی تَم خداییِ قدیما

به پول دارا تا کی می خوای حال بدی؟
دستی بکش رو سر ما یتیما

اگه فقط خدای خوبا نیستی
یه شب بیا تو جمع ما خلافا

یه حالی ام به ما بده عزیز جون
به سینه سوخته ها و سینه صافا

فکر نکنم تو دنیا پیدا بشه
درد و بلایی بدتر از نداری

اما چرا بدتر از اون گمونم
خماریه، خماریه، خماری!

صراط ما صراط مستقیم بود
حالی نداد، زدیم به بی خیالی

گناه ما فقط همین دو حرفه:
رفیق خیلی بد...زغال عالی
2856 0 3

در شهر قرار است که اوباش بگیرند / سعید بیابانکی

در شهر قرار است که اوباش بگیرند
چاقوکش و بی کلّه و کلاش بگیرند

آن هفته در آن مرحله طاووس گرفتند
این هفته قرار است که خفاش بگیرند

آن یار نمک بود سراپاش و تپل بود
حکم است گمانم که نمک پاش بگیرند

ما را که نه طاووس و نه خفاش و نه کبکیم
از بهر هوس هم شده، ای کاش بگیرند

این قوم اراذل اگر آزاد بمانند
بس شیره ی جان کز گُل خشخاش بگیرند

این کاره اگر هستی، در رو که قرار است
این بار ز هر چیزِ تو، «پ. هاش.» بگیرند

گیرم که نگیرند، نه طاووس نه خفاش
یک چیز بگویید شما جاش بگیرند

پاپوش ندوزید به پاهای خلایق
آن هفته قرار است که کفاش بگیرند

یک دسته اگر زجر کشیدند، جهنم
یک عده قرار است که پاداش بگیرند
3254 0 3.71

کسی مزاحم بشّار اسد نبود اینجا / سعید بیابانکی

دمشق میکده اصلاً نداشت، ساقی هم
غزال های خراسانی و عراقی هم

شراب ناب مخور، دشمن سلامتی است
فشار آورد و قند خون و چاقی هم

در این بلاد فقط هم وطن فراوان نیست
که ریخته است به هر سوی هم اتاقی هم

صدای صادق آهنگران طبیعی بود...
مرا ببوس شنیدم ز گل نراقی  هم

به اتفاق رفیقان متفق رفتیم
نیافتیم یکی یار اتفاقی هم

سیاه بازی بازار شام جای خودش
شدم کباب ز یاران لب سماقی هم

چقدر جای رفیقان دوست خالی بود
 نه جای قزوه فقط، جای اشتیاقی هم

کسی مزاحم بشّار اسد نبود اینجا
نه چپ، نه راست، نه حتی عماد باقی هم
1490 0

کاری کنین جوونا زن بگیرن...! / سعید بیابانکی

به من نیگا نکن آهای برادر!
خودت مگه نداری خار و مادر ؟

ماه و مگه تو نیمه شب ندیدی
می خوای بگی تو خط لب ندیدی؟

صورت من یه کم اناری شده
یه ریزه هم بتونه کاری شده

امل بی سواد ژل ندیده!
دهاتی خنگ ریمل ندیده

تقصیر خیاطای رو سیاهه
مانتوی من اگه یه کم کوتاهه

امون از این شهر مقرراتی
موارد فجیع منکراتی

تو کوچه و تو سلف و دانشکده
سهم من از خوشگلی نیم درصده

خوشگلی تو خونه هم چه فایده
مهمونی شبونه هم چه فایده

بابام که عاشق چشام نمی شه
عاشق لرزش صدام نمی شه

برادر پلاسم ام همین طور
دوستای بی کلاسم ام همین طور

فقط می مونه کوچه و خیابون
برای عرضه ی قشنگی یامون

هم انقباضیه هم انبساطی
کمیته ی مخوف انضباطی

آهای مدیر پاک با سیاست!
من کجا و اماکن و حراست ؟

نذار که دلتنگی مو هی کش بدم
خوشگلی مو کجا نمایش بدم؟

حیفه جوونامون پسر بمیرن
کاری کنین جوونا زن بگیرن ...!

کاری کنین جوونا زن بگیرن
یک زن خوشگل مث من بگیرن

من اگه شوهر کنم آدم می شم
نمونه تو تموم عالم می شم

به زندگی می چسبم و به شوهر
گور بابای فیس زن برادر

به جون هر چی مرد تف به گورم
کهنه ی بچه مو اگه نشورم

کوری چشم چش چرون انتر
مانتوی من هم می شه هی بلن تر

به من نیگا نکن، آهای برادر!
خودت مگه نداری خار و مادر؟
2401 0 1

گر به شورا راه یابد پای من / سعید بیابانکی

گر به شورا راه یابد پای من
هر چه ویرانی است، عمران می کنم

می روم هر شب به میدان های شهر
هر چه ساعت بود، میزان می کنم

مشکلات شهرتان را رتق و فتق
پشت میز و پشت فرمان می کنم

تا کش آید پوز اعضای اوپک
نفت را فی الفور ارزان می کنم

کوچه ها را می کنم هر شب گشاد
هر چه بن بست است، دالان می کنم

می شوم هر شب سوار بولدوزر
هر چه ناصافی است ویران می کنم

هر سه راه و چار راه شهر را
چار راه پاسداران می کنم

شاعران شهر را در خانه ام
هفته ای یک بار مهمان می کنم

کارگردان های با احساس را
می برم مهمان مامان می کنم

هر چه بیمار است، تسکین می دهم
هر چه معتاد است، درمان می کنم

تا که پُر رونق شود گردشگری
اصفهان را ارمنستان می کنم

شهرداری را همه رایانه ای
کارها را سهل و آسان می کنم

تا که کار خلق فوراً حل شود
کارمندان را دو چندان می کنم

هفته ای یک شب کلیسا می روم
ارمنی ها را مسلمان می کنم

همزبانی، همدلی، هم زیستی
با سرای سالمندان می کنم

مثل اقشار ضعیف اجتماع
نوش جان سویای سبحان می کنم

گر رقیبانم به من فرصت دهند
 چاره ی کمبود سیمان می کنم

می کنم هی کارهای خوب خوب
دشمنانم را پشیمان می کنم

می فروشم کل اسراییل را
پول آن را خرج لبنان می کنم

یک سخنرانی به نفع مسلمین
در بلندی های جولان می کنم

مرده ها را می کنم ساماندهی
شهرتان را باغ رضوان* می کنم

مردها را اهل تجدید فراش
لطف ها در حق نسوان می کنم

شهر تا راحت شود از چشم هیز
دیدنی ها را فراوان می کنم

شهردار از شهرضا می آورم
الغرض این می کنم، آن می کنم

تیغ اصلاحات می گیرم به دست
کلّه ها را نورباران می کنم

پر شود این شهر از هی های من
گر به شورا راه یابد پای من


*گورستان اصفهان
3579 0 3.71

عشقای داغ کوچه و برزن به خدا یه قرون نمی ارزن / سعید بیابانکی

عشقای داغ کوچه و برزن
به خدا یه قرون نمی ارزن

سرخ و سبزند و آبی و زردن
شبا داغ اند، صُب که شد سردن

نمی دونی که دل دادن به کیا
ارزونن عین گوشی نوکیا

ارتباطاتشون که سیاره
شاید اینم یه جورایی کاره

پُرن از سوژه های تکراری
عین دوربین فیلمبرداری

می برن از تموم ملت دل
عین خطّای رُند ایرانسل

ارزون و خوشگل اند و نامحدود
خط می دن با اشاره ای زود زود

گوشی یاشون چه قد خوش آوازه
صفرشون هم که بسته نیس، بازه

همه شون آب و رنگ و تبلیغات
دل ما هم خسی توی میقات

خوشگلی نه که آب و رنگه همه ش
دلاشون هم یه تیکه سنگه همه ش

یار هر کی سرش تو آخورتر
پیرنش تازه تر، جیبش پُرتر

هی می چرخن توی خیابونا
می زنن داد، آی مسلمونا!

عشقای فست فودی و یه شبه
بخشی ازواجبات مستحبه

عمریه غوطه می خوریم تو کف
دلبرا هم شدن یه بار مصرف

چی شدی یار دل سپرده ی من!
که بودی سفت کشته مرده ی من

چی شد او زنبیل پر از موزت
قربون آب و رنگ ویندوزت

با کی داری دوباره چت می کنی
برو گم شو، بکپ، غلط می کنی

هر چی تازه ش قشنگه الا عشق
دلای ما رو تازه کن، یا عشق!

بنویسین با خط نستعلیق
هر چی تازه ش می چسبه غیر رفیق

عشقای داغ کوچه و برزن
به خدا یه قرون نمی ارزن
2631 0 5

عشق من سینمای «ده نمکی» است / سعید بیابانکی

حاج قربان علی! سلام علیک
پسر جان علی! سلام علیک

نام بنده غلام می باشد
خدمتم هم تمام می باشد

رشته ام هست کارگردانی
ولی از منظر مسلمانی

چند سالی است در بلاد فرنگ
طی یک ارتباط تنگاتنگ

با اجانب شبانه محشورم
چه کنم؟ از بلاد خود دورم

دشمنم با سکانس های لجن
مرگ بر سینمای مستهجن

راستی از دهات مان چه خبر؟
از رفیقان لات مان چه خبر؟

گاوها و خران تان خوب اند؟
همسر و دختران تان خوب اند؟

چه خبر از نگار من، گلنار؟
لعبتی زیر چادر گل دار

اخوی ها چطور می باشند؟
باز هم تخم کینه می پاشند؟

عمه ها، خاله ها همه خوب اند؟
گاو و گوساله ها همه خوب اند؟

راستی، حال دردسر دارید؟
از سیاست شما خبر دارید؟

از شب و شعر و شاعری چه خبر؟
راستی، از «جزایری» چه خبر؟

نان سر سفره ها فرستادند؟
راستی، پول نفت را دادند؟

کسی آنجا نیوز می خواند؟
«افتخاری» هنوز می خواند؟

«خادم»این بار کُشتی اش را برد؟
حسنی ، «کوله پشتی »اش را برد؟

رفته آیا به سمت بهبودی
حرکات «سهیل محمودی»؟

درج این نکته هست قابل ذکر
نیستم بنده هیچ روشنفکر

گرچه من چارقل نمی خوانم
«شاملو» هم به کل نمی خوانم

شعر اهل قبور هم ایضاً
بوف بینا و کور هم ایضاً

من مجلات زرد می خوانم
من سگ ول نگرد می خوانم

کار کی با «براهنی» داریم
ما که «نسرین ثامنی» داریم؟

«خاتمی، ماتمی» مرا سننه
یا «کیارستمی» مرا سننه

گاه و بیگاه، سینما بد نیست
اندکی حاتمی کیا بد نیست

سینمای یه قل دو قل خوب است
«ایرج قادری» به کل خوب است

رشته ی من ز بیخ و بن الکی است
عشق من سینمای« ده نمکی» است

جان من، حرف مفت را ول کن
فکر ما باش و فکر این دل کن

چقدر صاف و ساده اید هنوز؟
شوهرش که نداده اید هنوز؟

پس پریشب باهاش چت کردم
جان قربان علی، غلط کردم

به خدا وب نداشتیم اصلاً
عربی می نگاشتیم اصلاً

انت فی قلبی، ایها الگلنار
فقنا ربنا عذاب النار

حُبّک فی عروق در جریان
همه حتی الورید و الشریان

انت فی چادری، شبیه هلن
فتشابه بسوفیای لورن

عشق ما هست سمعی و بصری
به خدا عین حوزه ی هنری

من هم اینجا به کار مشغولم
در پی جمع کردن پولم

رانت خواری نمی کنم اصلاً
خرده کاری نمی کنم اصلاً

گر چه این سرزمین پُر از کفر است
به خدا آک مانده ام در بست

یادتان هست در شلوغی ها
با زنان دست داد آن آقا؟

همه جا داشت بلبشو می شد
مملکت داشت زیر و رو می شد

گر چه آن زن عزیز شد دستش
ولی آن مرد جیز شد دستش

نامه، اینجا به بعد شطرنجی است
به گمانم که قافیه گنجی است

بگذریم، از دهات می گفتیم
از خر مش برات می گفتیم

راستی، جان علی خرش زایید؟
کل حسن زن برادرش زایید؟

چه خبر از صفای گندمزار؟
نه ولش کن، دوباره از گلنار

بنویسیم و حال و حول کنیم
وقت آن است ما قبول کنیم

مملکت زوج خوب می خواهد
زن و مردی بکوب می خواهد

دست در دست هم نهند زیاد
میهن خویش را کنند آباد

هی به همدیگر اعتماد کنند
جمعیت را فقط زیاد کنند

غرض از این بیاض طولانی
دو کلام است و نیک می دانی:

مادرم می رسد به خدمت تان
هم سلامی و هم زیارت تان

گفته ام حلقه ای بیارد او
سنگ بر بافه ای گذارد او

تا غلام از فرنگ برگردد
مهر گلنار بیشتر گردد

چند خطی برای من کافی است
حاج قربان! زیاده عرضی نیست

پاسخ نامه

اول نامه ام، به نام خدا
هست قربان علی غلام خدا

جانم! اینجا که نامش ایران است
کارگردان شدن که آسان است

ای جوانِ جعلّقِ بی عار!
رفته ای در دیار استکبار؟

با تو ام، ای جوان دخترباز!
پسر صادقِ سماورساز!

از همان ابتدا شناختمت
تو بگو از کجا شناختمت

نامه ات چون نداشت بسم الله
گفتم:« این هست کافری گمراه»

تو اگر« شاملو» نمی خوانی
اسم او را چطور می دانی؟

توی ایران ادیب خیلی هست
مثلاً «مهدی سهیلی» هست

آن همه شعرهای بامفهوم
نور بارد به قبر آن مرحوم

تو در آن سوی تنبلی کردی
انقلابات مخملی کردی

با تو ام، ای جوان مسئله دار!
دست از روستای ما بردار

درس پر زرق و برق می خوانی
رفته ای غرب و شرق می خوانی؟

راستی، دختر چو دسته گُلم
ترگل و ورگل و تپل مپلم

فکر یک آب و نان بهتر کرد
رفت از این روستا و شوهر کرد!
5588 1 3.18